فیک عشق قدیمی
فیک عشق قدیمی
پارت¹⁶
یه هفته بعد:
Newyork
ویو یونا
بعد از اون شب با بابام حرف زدم و یخورده با این موضوع کنار اومد، یه بلوز سفید و شلوار جین پوشیدم، قرار بود با تام بریم قدم بزنیم
پرش زمانی به قدم زدن یونا و تام:
یونا: اوو خوشتیپ کردی، خبریه؟
تام: "خنده" نه خبری نیست، به پای شما که نمیرسم
یونا: تام.... . اوممم من باید یه معذرت خواهی بکنم، واقعا واسه اون روز ببخشید
تام: دختر اشکالی نداره، تقصیر تو نبود که
یونا: هرچی، ولی بازم ببخشید
تام: فدا سرت
تام: یونا من باید یچیزی بهت بگم
یونا: چی؟
تام: م.مادر من خیلی سال پیش پدرتو دوست داشته، پدر تو هم همينطور، ولی پدر مادراشون یعنی پدر بزرگ و مادربزرگ تو مهلت ندادن و برای دانشگاه پدرت به آمریکا رفتن، ولی علاقهی بینشون خیلی زیاد بود، در حدی که بابات بعد از تموم شدن درسش دانشگاه نرفت تا باهم برن، ولی سرنوشت نذاشت، نذاشت که بهم برسن، اینا چیزایی بود که باید میدونستی، پدرت در این مورد هیچی بهت نگفت؟
یونا: ن.نه نگفته بود "اروم"
یونا: ولی هنوز همو دوست دارن دیگه اره؟
تام: ..... . چی بگم ((وقتی اینجوری نقطه میزارم یعنی دارن فکر میکنن))
یونا: منظورم اینه که در حال حاضر هم پدر من هم مادر تو مجردن، بنظرت فرصت مناسبی نیست؟
تام: ... . راست میگی، خب نظرت چیه واسه اخر هفته یه رستورانی قرار بزاریم من با مامانم توهم با پدرت بیا که یه فرصتی هم بشه باهم حرف بزنن
یونا: خیلیم عالی
(لباس یونا برای قدم زدن)
(لباس تام برای قدم زدن)
لایک و کامنت یادتون نره کیوتا
_________________________________
پارت¹⁶
یه هفته بعد:
Newyork
ویو یونا
بعد از اون شب با بابام حرف زدم و یخورده با این موضوع کنار اومد، یه بلوز سفید و شلوار جین پوشیدم، قرار بود با تام بریم قدم بزنیم
پرش زمانی به قدم زدن یونا و تام:
یونا: اوو خوشتیپ کردی، خبریه؟
تام: "خنده" نه خبری نیست، به پای شما که نمیرسم
یونا: تام.... . اوممم من باید یه معذرت خواهی بکنم، واقعا واسه اون روز ببخشید
تام: دختر اشکالی نداره، تقصیر تو نبود که
یونا: هرچی، ولی بازم ببخشید
تام: فدا سرت
تام: یونا من باید یچیزی بهت بگم
یونا: چی؟
تام: م.مادر من خیلی سال پیش پدرتو دوست داشته، پدر تو هم همينطور، ولی پدر مادراشون یعنی پدر بزرگ و مادربزرگ تو مهلت ندادن و برای دانشگاه پدرت به آمریکا رفتن، ولی علاقهی بینشون خیلی زیاد بود، در حدی که بابات بعد از تموم شدن درسش دانشگاه نرفت تا باهم برن، ولی سرنوشت نذاشت، نذاشت که بهم برسن، اینا چیزایی بود که باید میدونستی، پدرت در این مورد هیچی بهت نگفت؟
یونا: ن.نه نگفته بود "اروم"
یونا: ولی هنوز همو دوست دارن دیگه اره؟
تام: ..... . چی بگم ((وقتی اینجوری نقطه میزارم یعنی دارن فکر میکنن))
یونا: منظورم اینه که در حال حاضر هم پدر من هم مادر تو مجردن، بنظرت فرصت مناسبی نیست؟
تام: ... . راست میگی، خب نظرت چیه واسه اخر هفته یه رستورانی قرار بزاریم من با مامانم توهم با پدرت بیا که یه فرصتی هم بشه باهم حرف بزنن
یونا: خیلیم عالی
(لباس یونا برای قدم زدن)
(لباس تام برای قدم زدن)
لایک و کامنت یادتون نره کیوتا
_________________________________
۱.۸k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.