بی رحم تر از همه/پارت ۱۴۰
اسلایدها: تهیونگ، لباس هایون، حلقه ها، کیک عروسی، تالار ، پسرا، لباس هانا، لباس ات
فردا شب...
از زبان هانا:
امشب شب عروسی هایون و تهیونگ هستش... همه ی ما خیلی خوشحالیم... همگی وارد تالار عروسی شدیم... پدر مادرمم هستن... مهمونا زیاد نیستن... من نمیدونم چرا ولی هایون اینطوری میخواست... وقتی هایون به تهیونگ بله رو گفت همه ی مهمون ها کف میزدن... همه چی مجلل و زیبا بود... پدر و مادرم از اینکه هایون رو با چنین دامادی میدیدن حسابی شاد بودن... همگی مشغول نوشیدن شرابهای درجه یک و صرف غذاهای عالی بودن... جونگکوک هم همینطور... نمیتونستم بهش نگاه نکنم... اونم گهگاهی به من گوشه چشمی مینداخت و با هر نگاهش صدای تپش های قلبم رو بلند تر میکرد...
از زبان تهیونگ:
توی همین زمان کوتاهی از مراسم که طی کردیم خاطره ی تمام روزهامو با هایون مرور کردم... هرچی در مورد هایون عمیق تر فکر میکردم بیشتر مطمئن میشدم که چیزی جز رنج براش نداشتم ولی اون سراسر عشق و خوبی بوده برای من... با این افکار بیشتر از قبل از داشتنش خوشحال بودم... دستش که دستم بود رو فشار دادم و لمسش کردم... هایون که متوجه لمس دستاش شد بهم نگاهی انداخت و گفت: تهیونگا یه چیزی بگم؟
تهیونگ: بگو فرشته ی من
هایون: خیلی دلم شور میزنه... نگرانم
تهیونگ: ما که قبلا حرف زدیم
هایون: نه... دلیلش اونا نیست... نمیدونم اصلا فراموشش کن مهم نیست!....
از زبان جیمین:
من کنار شوگا هیونگ ایستاده بودم... اونم خوشحال بود... چون مدام چشمش دنبال ات بود که لبخند میزد...شور و هیجان وجود ات به شوگا هم سرایت میکرد و لبهاش رو به تبسم آراسته میکرد...
از زبان هی سونگ:
امشب شبی بود که میتونستم انتقام خودم و افرادم و همچنین رییسم آقای یانگ جین رو بگیرم...خودم تنهایی میتونستم همه ی این آدمای رذل رو حریف باشم... توی یه تالار بودن... از اول شب نظاره گر بودم که چه کسایی به این مهمونی دعوت هستن... همه ی کسایی که توی این عروسی حضور داشتن برای یدک کشیدن اسم انسان، زیادی حقیر بودن... تنها لایق مرگ بودن اون هم به بدترین شکل ممکن!....
هوای بیرون تالار سرد و استخوان سوز بود... سرمای سرد و خشکی داشت... مطمئنم کسی جرئت بیرون اومدن توی این هوا رو نداره برای همین توی تالار گرم میمونن منم قصد دارم کمکشون کنم که سردشون نشه... بخاطر سرما کاملا سر و صورت خودم رو پوشونده بودم... جلوی تالار رفتم... همه ی ماشین ها پارک بود...در تالار رو با زنجیر ضخیمی بستم ...حالا کسی نمیتونست بیرون بیاد... دو پیت بنزینی که صندوق عقب ماشینم داشتم رو بیرون آوردم... دور تا دور تالار رو بنزین ریختم... فاصله گرفتم و از جیبم کبریت بیرون آوردم... چوب اول رو بیرون کشیدم و روی خار کبریت کشیدم... ولی چوبش شکست... دورش انداختم و دومی رو روشن کردم... بلافاصله توی بنزین انداختمش... بنزین خیلی سریع شعله کشید... طوری که به صورت خودمم رحم نکرد! و یه طرف صورتم گُر گرفت... سریع خودمو دور کردم و پای ماشین رفتم... نگاهی به پشت سرم کردم و گفتم: بسوزین عوضیا...
فردا شب...
از زبان هانا:
امشب شب عروسی هایون و تهیونگ هستش... همه ی ما خیلی خوشحالیم... همگی وارد تالار عروسی شدیم... پدر مادرمم هستن... مهمونا زیاد نیستن... من نمیدونم چرا ولی هایون اینطوری میخواست... وقتی هایون به تهیونگ بله رو گفت همه ی مهمون ها کف میزدن... همه چی مجلل و زیبا بود... پدر و مادرم از اینکه هایون رو با چنین دامادی میدیدن حسابی شاد بودن... همگی مشغول نوشیدن شرابهای درجه یک و صرف غذاهای عالی بودن... جونگکوک هم همینطور... نمیتونستم بهش نگاه نکنم... اونم گهگاهی به من گوشه چشمی مینداخت و با هر نگاهش صدای تپش های قلبم رو بلند تر میکرد...
از زبان تهیونگ:
توی همین زمان کوتاهی از مراسم که طی کردیم خاطره ی تمام روزهامو با هایون مرور کردم... هرچی در مورد هایون عمیق تر فکر میکردم بیشتر مطمئن میشدم که چیزی جز رنج براش نداشتم ولی اون سراسر عشق و خوبی بوده برای من... با این افکار بیشتر از قبل از داشتنش خوشحال بودم... دستش که دستم بود رو فشار دادم و لمسش کردم... هایون که متوجه لمس دستاش شد بهم نگاهی انداخت و گفت: تهیونگا یه چیزی بگم؟
تهیونگ: بگو فرشته ی من
هایون: خیلی دلم شور میزنه... نگرانم
تهیونگ: ما که قبلا حرف زدیم
هایون: نه... دلیلش اونا نیست... نمیدونم اصلا فراموشش کن مهم نیست!....
از زبان جیمین:
من کنار شوگا هیونگ ایستاده بودم... اونم خوشحال بود... چون مدام چشمش دنبال ات بود که لبخند میزد...شور و هیجان وجود ات به شوگا هم سرایت میکرد و لبهاش رو به تبسم آراسته میکرد...
از زبان هی سونگ:
امشب شبی بود که میتونستم انتقام خودم و افرادم و همچنین رییسم آقای یانگ جین رو بگیرم...خودم تنهایی میتونستم همه ی این آدمای رذل رو حریف باشم... توی یه تالار بودن... از اول شب نظاره گر بودم که چه کسایی به این مهمونی دعوت هستن... همه ی کسایی که توی این عروسی حضور داشتن برای یدک کشیدن اسم انسان، زیادی حقیر بودن... تنها لایق مرگ بودن اون هم به بدترین شکل ممکن!....
هوای بیرون تالار سرد و استخوان سوز بود... سرمای سرد و خشکی داشت... مطمئنم کسی جرئت بیرون اومدن توی این هوا رو نداره برای همین توی تالار گرم میمونن منم قصد دارم کمکشون کنم که سردشون نشه... بخاطر سرما کاملا سر و صورت خودم رو پوشونده بودم... جلوی تالار رفتم... همه ی ماشین ها پارک بود...در تالار رو با زنجیر ضخیمی بستم ...حالا کسی نمیتونست بیرون بیاد... دو پیت بنزینی که صندوق عقب ماشینم داشتم رو بیرون آوردم... دور تا دور تالار رو بنزین ریختم... فاصله گرفتم و از جیبم کبریت بیرون آوردم... چوب اول رو بیرون کشیدم و روی خار کبریت کشیدم... ولی چوبش شکست... دورش انداختم و دومی رو روشن کردم... بلافاصله توی بنزین انداختمش... بنزین خیلی سریع شعله کشید... طوری که به صورت خودمم رحم نکرد! و یه طرف صورتم گُر گرفت... سریع خودمو دور کردم و پای ماشین رفتم... نگاهی به پشت سرم کردم و گفتم: بسوزین عوضیا...
۲۰.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.