جنگ برای تو ( پارت 28)
سوریو به اقامتگاه رسید و لباساشو عوض کرد که یهو جونگ کوک از در با عصبانیت اومد داخل
جونگ کوک :به به ، ملاقاتتون با ولیعهد تا کجا پیش رفت.... خیلی خوش گذشت نه؟
سوریو : وای ترسیدم دیوونه , چرا درو میکوبی
جونگ کوک : روحیتم که میبینم لطیف شده، پس یعنی خیلی ملاقات با ولیعهد تاثیر داشته
سوریو : به تو چه ربطی داره
بعدشم کی گفت سرتو بندازی همینجوری بیای تو
جونگ کوک : باید واسه چیزی که خودم بهت دادم اجازه بگیرم؟
سوریو : نمیدادی
جونگ کوک : خیلی بی چشم و رویی
سوریو : بهتر از توام، اصن میدونی چیه اگه قراره اینجوری باشه بیا دیگه باهم ارتباط نداشته باشیم ، منم از قصر میرم بیرون
جونگ کوک : برو به درک، دو روز دیگه خودت میای التماسم میکنی که بمونی
منم که تورو میشناسم
سوریو : من بمیرمم التماس یه عوضیو نمیکنم
که با یه کشیده ی محکم به صورتش جوابشو گرفت
جونگ کوک : دفعه ی آخرت باشه با من اینجوری حرف....
سوریو : باشه دیگه منم حرفی ندارم، فقط بیا دیگه باهم غریبه باشیم، ممنونم بابت همه چیز
جونگ کوک : وایسا سوریو....سوریووووو
با محکم بسته شدن در اقامتگاه فهمید که چیکار کرده و معشوقشو برای همیشه از زندگیش بیرون کرده
صحبت کردن با سوریو بی فایده بود، چون قلبی که شکسته رو نمیشه دوباره درستش کرد
قلب سوریو شده بود مثل یه کاغذ که با خودکار خط خطیش میکردن و بعد با غلطگیر درستش میکردن ولی اگر صد بارم پاکش کنن باز اون کاغذ سفید قبلی نمیشد
از نگاه سوریو :
تنها کاری که میتونستم بکنم گریه کردن بود
جونگ کوک تنها آدمی بود که اینجا داشتم، تنها کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم ولی اونم دلمو شیکوند، اعتماد کردن به پسرا نمیتونست نتیجه ی خوبی داشته باشه برای همین از وقتی بچه بودم به خودم قول دادم به پسری نزدیک نشم ولی باز شدمو خودمو بازی دادم، حالا چیکارکنم تو این کشور غریب چیکار کنم
همینجور که حرف میزدم متوجه صدایی از پشت سرم میشدم.... برگشتم و چیزی که انتظارشو نداشتمو دیدم.....
جونگ کوک :به به ، ملاقاتتون با ولیعهد تا کجا پیش رفت.... خیلی خوش گذشت نه؟
سوریو : وای ترسیدم دیوونه , چرا درو میکوبی
جونگ کوک : روحیتم که میبینم لطیف شده، پس یعنی خیلی ملاقات با ولیعهد تاثیر داشته
سوریو : به تو چه ربطی داره
بعدشم کی گفت سرتو بندازی همینجوری بیای تو
جونگ کوک : باید واسه چیزی که خودم بهت دادم اجازه بگیرم؟
سوریو : نمیدادی
جونگ کوک : خیلی بی چشم و رویی
سوریو : بهتر از توام، اصن میدونی چیه اگه قراره اینجوری باشه بیا دیگه باهم ارتباط نداشته باشیم ، منم از قصر میرم بیرون
جونگ کوک : برو به درک، دو روز دیگه خودت میای التماسم میکنی که بمونی
منم که تورو میشناسم
سوریو : من بمیرمم التماس یه عوضیو نمیکنم
که با یه کشیده ی محکم به صورتش جوابشو گرفت
جونگ کوک : دفعه ی آخرت باشه با من اینجوری حرف....
سوریو : باشه دیگه منم حرفی ندارم، فقط بیا دیگه باهم غریبه باشیم، ممنونم بابت همه چیز
جونگ کوک : وایسا سوریو....سوریووووو
با محکم بسته شدن در اقامتگاه فهمید که چیکار کرده و معشوقشو برای همیشه از زندگیش بیرون کرده
صحبت کردن با سوریو بی فایده بود، چون قلبی که شکسته رو نمیشه دوباره درستش کرد
قلب سوریو شده بود مثل یه کاغذ که با خودکار خط خطیش میکردن و بعد با غلطگیر درستش میکردن ولی اگر صد بارم پاکش کنن باز اون کاغذ سفید قبلی نمیشد
از نگاه سوریو :
تنها کاری که میتونستم بکنم گریه کردن بود
جونگ کوک تنها آدمی بود که اینجا داشتم، تنها کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم ولی اونم دلمو شیکوند، اعتماد کردن به پسرا نمیتونست نتیجه ی خوبی داشته باشه برای همین از وقتی بچه بودم به خودم قول دادم به پسری نزدیک نشم ولی باز شدمو خودمو بازی دادم، حالا چیکارکنم تو این کشور غریب چیکار کنم
همینجور که حرف میزدم متوجه صدایی از پشت سرم میشدم.... برگشتم و چیزی که انتظارشو نداشتمو دیدم.....
۸.۹k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.