عشق و غرور p6
موذب شده بودم زیر این نگاه ها...پاشدم:
_من میرم آرشاویر رو صدا کنم
سریع از اونجا دور شدم..آرشاویر رو اروم صدا زدم...چشمای قشنگشو باز کرد و با دیدنم لبخند زد:
_صبح بخیر مامان
لپشو کشیدم:
_صبح توهم بخیر عشق مامان..دست و صورتتو بشور بریم صبحونه
رفت دستشویی و با صورتی خیس اومد..با حوله صورتشو خشک کردم...در آستانه ۶ سالگی بود و روز به روز داشت به خانزاده شبیه تر میشد
مخصوصا چشمای مشکی و درشتش...گفتم:
_خوشحال میشی اگه خواهر یا برادر داشته باشی؟
با ذوق گفت:
_اره مامان..امیر علی همونی که باهاش بازی میکنم یه خواهر کوچولو داره..منم یه آبجی یا داداش میخوام..میشه به فرشته ها بگی یدونه بفرستن برامون؟
خندیدم و روی پام نشوندمش:
_ میدونی فرشته ها یه نی نی کوچولو برامون آوردن؟
جیغی از خوشحالی کشید و دستاشو روی هم کوبید:
_آخ جووون..کجاست مامان میشه ببینمش
لپش رو با لذت بوسیدم و دستشو روی شکمم گذاشتم:
_ تو شکم منه قربونت برم
یه نگاه به شکمم و بعد به من کرد:
_مامان نی نی رو خوردی؟؟
بلند خندیدم و گفتم:
_نه چون خیلی کوچولو و ضعیفه گذاشتنش تو شکم من تا ازش مراقبت کنم
_کی میاد بیرون؟
گفتم:
_۸ ، ۹ ماه دیگه
قیافش آویزون شد:
_پس من تا اون موقع باید صبر کنم؟
_زود میگذره ناراحت نباش..حالا هم بیا بریم صبحونه بهت بدم
نورا سر میز نبود و من راحت تر بودم..
_من میرم آرشاویر رو صدا کنم
سریع از اونجا دور شدم..آرشاویر رو اروم صدا زدم...چشمای قشنگشو باز کرد و با دیدنم لبخند زد:
_صبح بخیر مامان
لپشو کشیدم:
_صبح توهم بخیر عشق مامان..دست و صورتتو بشور بریم صبحونه
رفت دستشویی و با صورتی خیس اومد..با حوله صورتشو خشک کردم...در آستانه ۶ سالگی بود و روز به روز داشت به خانزاده شبیه تر میشد
مخصوصا چشمای مشکی و درشتش...گفتم:
_خوشحال میشی اگه خواهر یا برادر داشته باشی؟
با ذوق گفت:
_اره مامان..امیر علی همونی که باهاش بازی میکنم یه خواهر کوچولو داره..منم یه آبجی یا داداش میخوام..میشه به فرشته ها بگی یدونه بفرستن برامون؟
خندیدم و روی پام نشوندمش:
_ میدونی فرشته ها یه نی نی کوچولو برامون آوردن؟
جیغی از خوشحالی کشید و دستاشو روی هم کوبید:
_آخ جووون..کجاست مامان میشه ببینمش
لپش رو با لذت بوسیدم و دستشو روی شکمم گذاشتم:
_ تو شکم منه قربونت برم
یه نگاه به شکمم و بعد به من کرد:
_مامان نی نی رو خوردی؟؟
بلند خندیدم و گفتم:
_نه چون خیلی کوچولو و ضعیفه گذاشتنش تو شکم من تا ازش مراقبت کنم
_کی میاد بیرون؟
گفتم:
_۸ ، ۹ ماه دیگه
قیافش آویزون شد:
_پس من تا اون موقع باید صبر کنم؟
_زود میگذره ناراحت نباش..حالا هم بیا بریم صبحونه بهت بدم
نورا سر میز نبود و من راحت تر بودم..
۱۱.۵k
۱۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.