گس لایتر/پارت ۱۷۶
اسلایدها به ترتیب: جونگکوک، جی وو، بایول، وسایل پذیرایی
عصر
جی وو به خونه ی بایول و جونگکوک رفت...
جی وو تصور میکرد فاصله گرفتن از مطب و اون مکان پر استرس کمی بایول رو راحت تر میکنه... و اینطوری میتونه باهاش صحبت کنه و بفهمه چرا بایول انقدر پریشون و غمگینه...
*******
جونگکوک خبر داشت از اینکه جی وو امشب مهمون خونشونه...
روانشناس بودن اون کمی جونگکوک رو نگران کرده بود...
دوست نداشت بایول از خودش رفتارایی نشون بده که جی وو فکر کنه مشکلی بینشون هست...
استثنائا امروز عصر زودتر از شرکت بیرون رفت تا به خونه برگرده...
**********
بایول و جی وو توی پذیرایی خونه نشسته بودن...
خانوم جی وون از مهمونشون پذیرایی کرد...
خانوم مُسِن و مهربونی که از اولین روز زندگی جونگکوک و بایول پیششون کار میکرد...
سینی قهوه و کیکای خوشمزه ای که خودش پخته بود رو روی میز گذاشت
بایول: ممنونم خانم جی وون...
جی وو: خانوم جی وون؟ چقد اسمامون شبیه هستن!😊
جی وون: بله دخترم همینطوره... تو خیلی مهربون و زیبایی
جی وو: خیلی ممنونم...
بایول در سکوت به این دو نگاه میکرد...
حتی نمیتونست لبخند بزنه... رغبتی نداشت...
جی وون به سمت آشپزخونه برگشت...
جی وو تلاش میکرد بایول رو وجد بیاره... با خنده براش از دوران دانشگاهش تعریف میکرد... اما بایول کاملا مصنوعی لبخند میزد...
جی وو متوجه شد که بی فایدس و تاثیری در بایول ایجاد نمیکنه...
دیگه ادامه نداد...
آهی کشید...
لبخندش محو شد...
کمی خودشو به بایول نزدیک کرد...
دستاشو توی دستش گرفت...
به چهرش نگاه کرد و گفت: بایول مهربونم... چی شده عزیزم؟ چرا مثل سابق نیستی؟...
در این حین...
صدای در اومد...
بایول به خودش لرزید!...
میدونست جونگکوک اومده...
نگاهش از جی وو پرت شد و به سمت در نگاه کرد...
جی وو آروم دستاشو رها کرد...
متوجه جا خوردن بایول شد!...
توی فکر فرو رفت...
چرا بایول ترسید؟
برای چی انقدر جا خورد؟
از کسی میترسه؟
از چیزی میترسه؟....
رد نگاه بایول رو دنبال کرد تا ببینه کی باعث این حالت بایول شد...
جونگکوک وارد سالن پذیرایی شد...
با دیدن بایول و جی وو لبخند گرمی زد...
بایول از جاش بلند شد و سمت جونگکوک رفت...
لبخندی زد و باهاش روبوسی کرد...
بایول: خوش اومدی چاگیا
جونگکوک: ممنونم بایول...
به جی وو که سر پا ایستاده بود نگاهی کرد و گفت: خیلی خوش اومدین... من سعی کردم زودتر بیام خونه... چون بایول بهم گفت یه مهمون ویژه داریم...
جی وو از رفتار گرم و صمیمانه ی جونگکوک احساس خوبی پیدا کرد...
متوجه شد بایول هم از دیدن اون شاد شده... چون بلاخره لبخند به لبش نشست...
سرشو به نشونه ی تعظیم فرود آورد و گفت: بابت دعوتتون ممنونم... منم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم... میخواستم ببینم کی انقد راحت دل ایم بایول رو برده...
جونگکوک خندید... درست مثل یه بازیگر حرفه ای! که حتی وقتی چیز جالبی وجود نداره اما به رعایت سناریو میخنده!...
حتی چروک افتادن دور چشماش رو برای طبیعی نشون دادن خندش اضافه کرد...
بایول مجدد لبخندی زد و گفت: جونگکوکا... جی وو نتونست به مراسم عروسی ما برسه... چون کره نبود
جونگکوک: مهم اینه که الان هست... خب... بیشتر از این سر پا نگهتون ندارم... بشینید لطفا....
جی وو نشست... جونگکوک رو به بایول گفت: میرم لباسامو عوض کنم و بیام
بایول: باشه چاگیا....
عصر
جی وو به خونه ی بایول و جونگکوک رفت...
جی وو تصور میکرد فاصله گرفتن از مطب و اون مکان پر استرس کمی بایول رو راحت تر میکنه... و اینطوری میتونه باهاش صحبت کنه و بفهمه چرا بایول انقدر پریشون و غمگینه...
*******
جونگکوک خبر داشت از اینکه جی وو امشب مهمون خونشونه...
روانشناس بودن اون کمی جونگکوک رو نگران کرده بود...
دوست نداشت بایول از خودش رفتارایی نشون بده که جی وو فکر کنه مشکلی بینشون هست...
استثنائا امروز عصر زودتر از شرکت بیرون رفت تا به خونه برگرده...
**********
بایول و جی وو توی پذیرایی خونه نشسته بودن...
خانوم جی وون از مهمونشون پذیرایی کرد...
خانوم مُسِن و مهربونی که از اولین روز زندگی جونگکوک و بایول پیششون کار میکرد...
سینی قهوه و کیکای خوشمزه ای که خودش پخته بود رو روی میز گذاشت
بایول: ممنونم خانم جی وون...
جی وو: خانوم جی وون؟ چقد اسمامون شبیه هستن!😊
جی وون: بله دخترم همینطوره... تو خیلی مهربون و زیبایی
جی وو: خیلی ممنونم...
بایول در سکوت به این دو نگاه میکرد...
حتی نمیتونست لبخند بزنه... رغبتی نداشت...
جی وون به سمت آشپزخونه برگشت...
جی وو تلاش میکرد بایول رو وجد بیاره... با خنده براش از دوران دانشگاهش تعریف میکرد... اما بایول کاملا مصنوعی لبخند میزد...
جی وو متوجه شد که بی فایدس و تاثیری در بایول ایجاد نمیکنه...
دیگه ادامه نداد...
آهی کشید...
لبخندش محو شد...
کمی خودشو به بایول نزدیک کرد...
دستاشو توی دستش گرفت...
به چهرش نگاه کرد و گفت: بایول مهربونم... چی شده عزیزم؟ چرا مثل سابق نیستی؟...
در این حین...
صدای در اومد...
بایول به خودش لرزید!...
میدونست جونگکوک اومده...
نگاهش از جی وو پرت شد و به سمت در نگاه کرد...
جی وو آروم دستاشو رها کرد...
متوجه جا خوردن بایول شد!...
توی فکر فرو رفت...
چرا بایول ترسید؟
برای چی انقدر جا خورد؟
از کسی میترسه؟
از چیزی میترسه؟....
رد نگاه بایول رو دنبال کرد تا ببینه کی باعث این حالت بایول شد...
جونگکوک وارد سالن پذیرایی شد...
با دیدن بایول و جی وو لبخند گرمی زد...
بایول از جاش بلند شد و سمت جونگکوک رفت...
لبخندی زد و باهاش روبوسی کرد...
بایول: خوش اومدی چاگیا
جونگکوک: ممنونم بایول...
به جی وو که سر پا ایستاده بود نگاهی کرد و گفت: خیلی خوش اومدین... من سعی کردم زودتر بیام خونه... چون بایول بهم گفت یه مهمون ویژه داریم...
جی وو از رفتار گرم و صمیمانه ی جونگکوک احساس خوبی پیدا کرد...
متوجه شد بایول هم از دیدن اون شاد شده... چون بلاخره لبخند به لبش نشست...
سرشو به نشونه ی تعظیم فرود آورد و گفت: بابت دعوتتون ممنونم... منم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم... میخواستم ببینم کی انقد راحت دل ایم بایول رو برده...
جونگکوک خندید... درست مثل یه بازیگر حرفه ای! که حتی وقتی چیز جالبی وجود نداره اما به رعایت سناریو میخنده!...
حتی چروک افتادن دور چشماش رو برای طبیعی نشون دادن خندش اضافه کرد...
بایول مجدد لبخندی زد و گفت: جونگکوکا... جی وو نتونست به مراسم عروسی ما برسه... چون کره نبود
جونگکوک: مهم اینه که الان هست... خب... بیشتر از این سر پا نگهتون ندارم... بشینید لطفا....
جی وو نشست... جونگکوک رو به بایول گفت: میرم لباسامو عوض کنم و بیام
بایول: باشه چاگیا....
۳۲.۹k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.