سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
وقتی توی دعوا میگن توهم باید عین مامانت میمیردی(وقتی با مامانت بیرون بودی تصادف کرده بودین و مامانت مرده بود.تصادف سه ماه پیش اتفاق افتاده بود)
last
تهیونگ:
سر اینکه دیر اومده بودی خونه دعواتون شده بود.
خستگی از چهرش میبارید،دلت میخواست بغلش کنی و ازش معذرت خواهی کنی ولی با حرفی که زد ازش سرد شدی
به سمت اتاق مشترکتون رفتی و روی تخت دراز کشیدی
شب شد و اون حتی برای معذرت خواهی هم نیومد...تصمیم گرفتی از خونه بری
به طرف وسایلات رفتی و همشونو جمع کردی
در خونه به صدا دراومد،تهیونگ اومد تو اتاق
رو به روی ایینه ایستاده بودی که از پشت بغلت کرد
خواستی دستاشو پس بزنی ولی محکم تر بغلت
کرد
تهیونگ: نرو...
ات: چیشد تو که میخواستی بمیرم...
تهیونگ: من یه چیزی گفتم تو چرا باور کردی؟ مگه نمیدونی چقدر بهت وابسته ام و دوست دارم؟...با این حال میخوای تنهام بزاری؟ اگه بری منم زنده نمیمونم.
نگاه سردتو بهش دادی و ازش جدا شدی
برای اینکه بیشتر ناراحتیتو نشونش بدی روی تخت دراز کشیدی و پشتتو بهش کردی
اما ظاهرا بیخیال نمیشد
کنارت دراز کشید و دستشو دور کمرت انداخت
تهیونگ: باشه میدونم فعلا نمیبخشیم ولی لطفا ازم فاصله نگیر
"" "" "" "" "" "" "" ""
جونگکوک:
سه ماه پیش به خاطر مرگ مادرت افسرده شده بودی...
از این وضعیت عصبی و ناراحت شده بود خیلی دلداریت میداد ولی دیگه تحمل نکرد و مثل اتشفشان فوران کرد
جونگکوک: کاش تو هم سه ماه پیش همراه مادرت میمردی...
ات: متوجه هستی داری چی میگی؟واقعا اینو میخوای؟
جونگکوک: اره...
با تایید کردن حرفش بدون گفتن چیزی از خونه بیرون زدی...نصفه شب بود و هوا بشدت سرد!
حتی کفش نپوشیده بودی.
بعد چند دقیقه صدای قدم های کسی رو پشت سرت شنیدی،حدس میزدی جونگکوک باشه
قدم هاشو سریع تر کرد و از پشت براید استایل بغلت کرد
جونگکوک: ازم عصبی شو...سرد باش ولی اینجوری ترکم نکن
ات: منو بزار زمین...مگه نمیخواستی از شرم خلاص شی...دارم میرم دیگه
جونگکوک: اشتباه کردم...من یه ثانیه هم بدون تو دووم نمیارم...نمیخوای اشتی کنی اشکال نداره...ولی حق نداری اینجوری بری
تلاش میکردی از بغلش خارج شی ولی اجازه نمیداد
راهشو به سمت خونه تغییر داد و باهم روباره به خونه برگشتید
حمایت؟ یه لایک و کامنتت خیلی خوشحالم میکنه:) ♡
وقتی توی دعوا میگن توهم باید عین مامانت میمیردی(وقتی با مامانت بیرون بودی تصادف کرده بودین و مامانت مرده بود.تصادف سه ماه پیش اتفاق افتاده بود)
last
تهیونگ:
سر اینکه دیر اومده بودی خونه دعواتون شده بود.
خستگی از چهرش میبارید،دلت میخواست بغلش کنی و ازش معذرت خواهی کنی ولی با حرفی که زد ازش سرد شدی
به سمت اتاق مشترکتون رفتی و روی تخت دراز کشیدی
شب شد و اون حتی برای معذرت خواهی هم نیومد...تصمیم گرفتی از خونه بری
به طرف وسایلات رفتی و همشونو جمع کردی
در خونه به صدا دراومد،تهیونگ اومد تو اتاق
رو به روی ایینه ایستاده بودی که از پشت بغلت کرد
خواستی دستاشو پس بزنی ولی محکم تر بغلت
کرد
تهیونگ: نرو...
ات: چیشد تو که میخواستی بمیرم...
تهیونگ: من یه چیزی گفتم تو چرا باور کردی؟ مگه نمیدونی چقدر بهت وابسته ام و دوست دارم؟...با این حال میخوای تنهام بزاری؟ اگه بری منم زنده نمیمونم.
نگاه سردتو بهش دادی و ازش جدا شدی
برای اینکه بیشتر ناراحتیتو نشونش بدی روی تخت دراز کشیدی و پشتتو بهش کردی
اما ظاهرا بیخیال نمیشد
کنارت دراز کشید و دستشو دور کمرت انداخت
تهیونگ: باشه میدونم فعلا نمیبخشیم ولی لطفا ازم فاصله نگیر
"" "" "" "" "" "" "" ""
جونگکوک:
سه ماه پیش به خاطر مرگ مادرت افسرده شده بودی...
از این وضعیت عصبی و ناراحت شده بود خیلی دلداریت میداد ولی دیگه تحمل نکرد و مثل اتشفشان فوران کرد
جونگکوک: کاش تو هم سه ماه پیش همراه مادرت میمردی...
ات: متوجه هستی داری چی میگی؟واقعا اینو میخوای؟
جونگکوک: اره...
با تایید کردن حرفش بدون گفتن چیزی از خونه بیرون زدی...نصفه شب بود و هوا بشدت سرد!
حتی کفش نپوشیده بودی.
بعد چند دقیقه صدای قدم های کسی رو پشت سرت شنیدی،حدس میزدی جونگکوک باشه
قدم هاشو سریع تر کرد و از پشت براید استایل بغلت کرد
جونگکوک: ازم عصبی شو...سرد باش ولی اینجوری ترکم نکن
ات: منو بزار زمین...مگه نمیخواستی از شرم خلاص شی...دارم میرم دیگه
جونگکوک: اشتباه کردم...من یه ثانیه هم بدون تو دووم نمیارم...نمیخوای اشتی کنی اشکال نداره...ولی حق نداری اینجوری بری
تلاش میکردی از بغلش خارج شی ولی اجازه نمیداد
راهشو به سمت خونه تغییر داد و باهم روباره به خونه برگشتید
حمایت؟ یه لایک و کامنتت خیلی خوشحالم میکنه:) ♡
۱۴.۳k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.