وانشات کوتاه هانی*
چشمهام و به آرومی باز کردم . تو یه اتاق 40 متری بودم که کنارم پنجره قدی داشت و آینه ی مشکی شکسته ای روبروم بود. رو تختی قرمز مخملی رو از روی خودم کنار زدم و سرپا شدم . با تعجب توی آینه ی شکسته به خودم نگاه کردم . یه لباس قرمز پوشیده بودم و ..منی که اصلا آرایش نمیکنم ، رژ قرمز زده بودم؟! از اتاق خارج شدم . همون راهروی دیشبی بود فقط الان واقعا دوتا اتاق داشت و دیگه کش نمی اومد ، بعد از رد شدن از راهرو پله هارو پایین رفتم و اسمش و صدا زدم: آقای هان.. هان جیسونگ..
هیچ جوابی نداد
چرخی توی خونه زدم اما نبود ، صبر کن ببینم این خونه دوتا اتاق داره پس حتما یکی از اونا برای خودشه ، ممکنه خواب باشه
به سمت اون یکی اتاق رفتم ، در مشکی و دستگیره ی طلایی داشت ، دستگیره رو بین دستام گرفتم و به سمت پایین کشیدمش
پشت به من روی یه صندلی نشسته بود و بی حرکت بود
+اوه شما اینجایید ؟ میخواستم بابت دیشب ازتون تشکر کنم بهتره برگردم
نفهمیدم که چطور توی یه ثانیه خودش و بهم رسوند. روبروم ایستاد و گفت: واقعا میخوای بری؟
گفتم: خب معلومه الان صبح شده منم نمیترسم بهتره برگردم خونه
هان: به هر حال اگر برگردی شب موقع خواب هم اینجا و هم من رو فراموش میکنی ، ولی چرا میخوای بری؟
پرسیدم: قرار بود بمونم؟!
سرش و توی گردنم فرو برد و بو کشید. کمی لرزیدم و گفتم: چیکار..میکنی؟
رفت عقب و گفت: به نظر میاد خون شیرینی داری!
+فکر کنم حالتون خوب نیست ، متاسفانه نمیتونم هیچ پولی در مقابل کاری که در حقم انجام دادید بهتون بدم چون کیفم رو گم کردم . اگر طور دیگه ای میتونم لطفتون و جبران کنم..
پرید وسط حرفم:میتونی اینجا بمونی!
+عاممم ولی من باید برگردم پیش مادرم .
-ازت خوشم میاد..
بعد از گفتن این جمله لبخند زد .
+ههه شوخی جالبی بود انگار آدم شوخ طبعی هستید
-آدم؟
یه نگاهی که توش (وات د فاک) موج میزد بهش انداختم و از اتاق خارج شدم . روبروی در خروجی بودم که دوباره جلوم ظاهر شد
دستم و گذاشتم روی قلبم و نفس نفس زدم
یه رین : آیگو خدای من تو دیگه چه جونوری هستی چطور انقدر سریعی؟
هیچ جوابی نداد
چرخی توی خونه زدم اما نبود ، صبر کن ببینم این خونه دوتا اتاق داره پس حتما یکی از اونا برای خودشه ، ممکنه خواب باشه
به سمت اون یکی اتاق رفتم ، در مشکی و دستگیره ی طلایی داشت ، دستگیره رو بین دستام گرفتم و به سمت پایین کشیدمش
پشت به من روی یه صندلی نشسته بود و بی حرکت بود
+اوه شما اینجایید ؟ میخواستم بابت دیشب ازتون تشکر کنم بهتره برگردم
نفهمیدم که چطور توی یه ثانیه خودش و بهم رسوند. روبروم ایستاد و گفت: واقعا میخوای بری؟
گفتم: خب معلومه الان صبح شده منم نمیترسم بهتره برگردم خونه
هان: به هر حال اگر برگردی شب موقع خواب هم اینجا و هم من رو فراموش میکنی ، ولی چرا میخوای بری؟
پرسیدم: قرار بود بمونم؟!
سرش و توی گردنم فرو برد و بو کشید. کمی لرزیدم و گفتم: چیکار..میکنی؟
رفت عقب و گفت: به نظر میاد خون شیرینی داری!
+فکر کنم حالتون خوب نیست ، متاسفانه نمیتونم هیچ پولی در مقابل کاری که در حقم انجام دادید بهتون بدم چون کیفم رو گم کردم . اگر طور دیگه ای میتونم لطفتون و جبران کنم..
پرید وسط حرفم:میتونی اینجا بمونی!
+عاممم ولی من باید برگردم پیش مادرم .
-ازت خوشم میاد..
بعد از گفتن این جمله لبخند زد .
+ههه شوخی جالبی بود انگار آدم شوخ طبعی هستید
-آدم؟
یه نگاهی که توش (وات د فاک) موج میزد بهش انداختم و از اتاق خارج شدم . روبروی در خروجی بودم که دوباره جلوم ظاهر شد
دستم و گذاشتم روی قلبم و نفس نفس زدم
یه رین : آیگو خدای من تو دیگه چه جونوری هستی چطور انقدر سریعی؟
۳.۹k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.