p1
p1
*زینگگگگگ
ات:هوممممممم
*زینگگگگگ
ات:باشه باشه بیدار شدم
رو تخت دراز کشیده بود اما بیدار بود
به سقف زل زده بود
ات:هوففف
بهتره دیگه بلند شم
وگرنه روز اول دیر میکنم
بلند شد رفت سرویس بهداشتی و کارهای مربوطه رو انجام داد
اومد و لباسشو پوشید(اسلاید ۲)
رفت پایین توی حال خونه
ات:سلام...صبح بخیر مامانی
_:صبح بخیر بچه جون
بشین سر میز الان صبحونه رو میارم کوچولو
ات:اوهوم
رفت و نشست رو صندلی
مادر هم اومد
_:خب خب بگو ببینم چه حسی داری که بالاخره دانشگات شروع شده؟؟
ات:اممم...راستش هیچی....
_:واقعا؟😑
ات:فقط.....گشنمه🤣🤣
_:بخور بخور
ماری هم کم کم پایین اومد
ماری:بدون من شروع کردید نه؟
_:بیا بشین دخترم
ماری:مامان خانم بین بچه هات فرق میزاریااا
ات:بله دیگه مامان جونم منو بیشتر از تو دوست داره
ماری:تو خوبی بابا تو خوبی
ات:بله من خیلیم خوبم تازه
_:ای بابا دعوا نکنید دیگه
ماری:مامان بابا کجاست؟
_:صبح زود رفت سر کار
ات:راستی ساعت چنده؟
تازه چشمش خورد به ساعت
ات:ای واییییییییییی اونی بدوووووو دیر شدددددددد
ماری:صبر کن ببینم ساعت چنده؟
ماری:😳😳
ات بدووووووووو
ات:مامان ما رفتیم خدافظ(بوس)
_:ارومممم...میخورید زمینااا
ماری:خدافظظ
_:هوفففف
آخر کار دست خودشون میدم
*ماری و ات
داشتن میدویدن
دیر شده بود
ات:🤣🤣نهایت سرعتت همینه؟
ماری:به تو چه اصلا
ات:اگه میتونی سریعتر بود اونییی چون داره واقعا دیر میشه
(همه ی حرفارو حین دویدن میزدن)
*۱۰ دقیقه بعد
بالاخره رسیدن
جلوی در دانشگاه ایستادن و روی زانوشون خم شدن
نفس نفس میزدن
ماری:ات..بگو...ببینم...ساعت...چنده؟(نفس نفس)
ات:ساعت......چییییییییییی؟
ماری:چیشد؟😳
ات:هوففف..نگران نباش....۱۰ دقیقه دیگه کلاس شروع میشه
بیا بریم...تو
ماری:اوهوم
وارد کلاس شدن
روز اول دانشگاه بود
نشستن
بعد از چند دقیقه...استاد اومد
استاد:سلام بچه ها
صبحتون بخیر
من پارک جیمین هستم
دکترای علم تجربی(پزشکی)دارم اما فعلا فقط تدریس میکنم...البته مطب هم دارم
امیدوارم هیچوقت اونجا نبینمتون...اما اگه اتفاقی افتاد من هستم
لطفا یکی یکی خودتون رو معرفی کنید
من برگشتم...😳🤣🤣🤣
ببخشید چند روز نبودم
نظرتون راجع به این فیک و قبلیا چیه؟
ایگنور نکنید...به اندازه کافی قبلا ایگنور شدم
دیگه خز شده
*زینگگگگگ
ات:هوممممممم
*زینگگگگگ
ات:باشه باشه بیدار شدم
رو تخت دراز کشیده بود اما بیدار بود
به سقف زل زده بود
ات:هوففف
بهتره دیگه بلند شم
وگرنه روز اول دیر میکنم
بلند شد رفت سرویس بهداشتی و کارهای مربوطه رو انجام داد
اومد و لباسشو پوشید(اسلاید ۲)
رفت پایین توی حال خونه
ات:سلام...صبح بخیر مامانی
_:صبح بخیر بچه جون
بشین سر میز الان صبحونه رو میارم کوچولو
ات:اوهوم
رفت و نشست رو صندلی
مادر هم اومد
_:خب خب بگو ببینم چه حسی داری که بالاخره دانشگات شروع شده؟؟
ات:اممم...راستش هیچی....
_:واقعا؟😑
ات:فقط.....گشنمه🤣🤣
_:بخور بخور
ماری هم کم کم پایین اومد
ماری:بدون من شروع کردید نه؟
_:بیا بشین دخترم
ماری:مامان خانم بین بچه هات فرق میزاریااا
ات:بله دیگه مامان جونم منو بیشتر از تو دوست داره
ماری:تو خوبی بابا تو خوبی
ات:بله من خیلیم خوبم تازه
_:ای بابا دعوا نکنید دیگه
ماری:مامان بابا کجاست؟
_:صبح زود رفت سر کار
ات:راستی ساعت چنده؟
تازه چشمش خورد به ساعت
ات:ای واییییییییییی اونی بدوووووو دیر شدددددددد
ماری:صبر کن ببینم ساعت چنده؟
ماری:😳😳
ات بدووووووووو
ات:مامان ما رفتیم خدافظ(بوس)
_:ارومممم...میخورید زمینااا
ماری:خدافظظ
_:هوفففف
آخر کار دست خودشون میدم
*ماری و ات
داشتن میدویدن
دیر شده بود
ات:🤣🤣نهایت سرعتت همینه؟
ماری:به تو چه اصلا
ات:اگه میتونی سریعتر بود اونییی چون داره واقعا دیر میشه
(همه ی حرفارو حین دویدن میزدن)
*۱۰ دقیقه بعد
بالاخره رسیدن
جلوی در دانشگاه ایستادن و روی زانوشون خم شدن
نفس نفس میزدن
ماری:ات..بگو...ببینم...ساعت...چنده؟(نفس نفس)
ات:ساعت......چییییییییییی؟
ماری:چیشد؟😳
ات:هوففف..نگران نباش....۱۰ دقیقه دیگه کلاس شروع میشه
بیا بریم...تو
ماری:اوهوم
وارد کلاس شدن
روز اول دانشگاه بود
نشستن
بعد از چند دقیقه...استاد اومد
استاد:سلام بچه ها
صبحتون بخیر
من پارک جیمین هستم
دکترای علم تجربی(پزشکی)دارم اما فعلا فقط تدریس میکنم...البته مطب هم دارم
امیدوارم هیچوقت اونجا نبینمتون...اما اگه اتفاقی افتاد من هستم
لطفا یکی یکی خودتون رو معرفی کنید
من برگشتم...😳🤣🤣🤣
ببخشید چند روز نبودم
نظرتون راجع به این فیک و قبلیا چیه؟
ایگنور نکنید...به اندازه کافی قبلا ایگنور شدم
دیگه خز شده
۵.۳k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.