پارت آخر.. چرا منو عاشق خودت کردی
سائوری گفت: اینهمه صبر کردم .. ۱۵ سال بدون پدر بزرگ شدن فکر میکنی آسونه؟
سائوری عصبی میخندید و گفت: دلم میخواد با همین دو تا دستام گلوت رو بگیرم خفت کنم .... داغ این خفه کردنت رو دلم مونده
گوجو لال شد و اشک تو چشماش حلقه زد ، ساتوشی نگاه نمیکرد اون گریش گرفته بود و حرفی نمیزد .
گوجو گفت: من.. حت..حتی نمیدونستم ... که بچه دارم
سائوری : همین ؟ جواب تمام ۱۵ سالت همینه؟ خفت میکنم !
* سائوری محکم میخواست بزنه به گوجو، گوجو محکم سائوری و ساتوشی رو بغل کرد و گریه کرد و گفت: ب..ببخشید عزیزای من ... ببخشید که نتونستم براتون پدری کنم ... ببخشید نتونستیم یه خانواده ۴ نفره باشیم .... ولی من هرگز به مادرتون خیانت نکردم ... من یه جادوگر جوجوتسو ام ..... مجبور بودم برای نجات مردم یک چیز با ارزش تر رو از دست بدم .. من خانوادم رو از دست دادم ....
سائوری به گوجو لگد میزد و گریه میکرد. : ازت متنفرم ! ازت متنفرم ! ازت متنفرم !!!!!
ولم کنننننننننن ساتوشی یه چیزی بگووو
ساتوشی بغضش ترکید و گریه کرد ، گوجو با گریه گفت : اشکال نداره ... اشکال نداره خودتو خالی کن ... عصبانی شو ... گریه کن ... لگد بزن ... هر کاری میخوای بکن ولی التماست میکنم از من متنفر نشو ..... حاضرم بمیرم ولی ازم متنفر نشین
سائوری گریه کرد و روی زمین نشست، ساتوشی سریع سائوری رو بغل کرد و آروم گفت: خواهر خوشگل من .... ناراحت نباش... من کنارتم ... قول میدم...
گوجو گریش بیشتر شد و روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد و گفت: مادرتون یک گاوصندوق قرمز رنگ داشت درسته ؟
سائوری گفت: اره .. ولی کلیدش رو هرگز پیدا نکردیم .. سعی کردیم جعبه رو بشکنیم ولی شکسته نمیشد .... * اشک های خودشو پاک کرد *
گوجو دستش رو کرد تو جیب کتش و کلید کوچیک قرمز رنگی رو در اورد و گفت: کلیدش همیشه پیش من بود ... یدونه رو هم هیکاری داشت و گفته بود اگه بمیره اون کلید هم نابود میکنه ولی من یدونه از یدک اون کلید رو داشتم ....
میشه جعبه رو بیارین؟
ساتوشی رفت جعبه رو اورد ، گوجو به گریه بی صدا در جعبه رو باز کرد ، تو جعبه حلقه نانزدیشون.. نامه هایی که گوجو براش مینوشت .. سیدی های ویدیو بچگی سائوری و ساتوشی و دفترچه خاطراتش ...
تمام این سال ها تو اون گاوصندوق ۶۰ سانتی متری بود ....
پایان چیه؟
آیا این زندگی پایانی هم داره ؟
هیکاری ... منو ببخش .. خیلی... خیلی دوستت دارم ... از همون روزی که به شهر بازی رفتیم فهمیدم که این دوتا برام آشنا هستن ... یاد اون جمله ای افتادم که میگفتن خون ، خونو میکشه
درست بود .. خون من تو رگای اون بچه هاست .. حسش میکردم .. ولی خیلی دیر تاییدش کردم ... هیکاری من لیاقت تو رو نداشتم ... من هرگز لیاقت عاشق شدن .. داشتن خانواده رو ندارم..
پایان~~
سائوری عصبی میخندید و گفت: دلم میخواد با همین دو تا دستام گلوت رو بگیرم خفت کنم .... داغ این خفه کردنت رو دلم مونده
گوجو لال شد و اشک تو چشماش حلقه زد ، ساتوشی نگاه نمیکرد اون گریش گرفته بود و حرفی نمیزد .
گوجو گفت: من.. حت..حتی نمیدونستم ... که بچه دارم
سائوری : همین ؟ جواب تمام ۱۵ سالت همینه؟ خفت میکنم !
* سائوری محکم میخواست بزنه به گوجو، گوجو محکم سائوری و ساتوشی رو بغل کرد و گریه کرد و گفت: ب..ببخشید عزیزای من ... ببخشید که نتونستم براتون پدری کنم ... ببخشید نتونستیم یه خانواده ۴ نفره باشیم .... ولی من هرگز به مادرتون خیانت نکردم ... من یه جادوگر جوجوتسو ام ..... مجبور بودم برای نجات مردم یک چیز با ارزش تر رو از دست بدم .. من خانوادم رو از دست دادم ....
سائوری به گوجو لگد میزد و گریه میکرد. : ازت متنفرم ! ازت متنفرم ! ازت متنفرم !!!!!
ولم کنننننننننن ساتوشی یه چیزی بگووو
ساتوشی بغضش ترکید و گریه کرد ، گوجو با گریه گفت : اشکال نداره ... اشکال نداره خودتو خالی کن ... عصبانی شو ... گریه کن ... لگد بزن ... هر کاری میخوای بکن ولی التماست میکنم از من متنفر نشو ..... حاضرم بمیرم ولی ازم متنفر نشین
سائوری گریه کرد و روی زمین نشست، ساتوشی سریع سائوری رو بغل کرد و آروم گفت: خواهر خوشگل من .... ناراحت نباش... من کنارتم ... قول میدم...
گوجو گریش بیشتر شد و روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد و گفت: مادرتون یک گاوصندوق قرمز رنگ داشت درسته ؟
سائوری گفت: اره .. ولی کلیدش رو هرگز پیدا نکردیم .. سعی کردیم جعبه رو بشکنیم ولی شکسته نمیشد .... * اشک های خودشو پاک کرد *
گوجو دستش رو کرد تو جیب کتش و کلید کوچیک قرمز رنگی رو در اورد و گفت: کلیدش همیشه پیش من بود ... یدونه رو هم هیکاری داشت و گفته بود اگه بمیره اون کلید هم نابود میکنه ولی من یدونه از یدک اون کلید رو داشتم ....
میشه جعبه رو بیارین؟
ساتوشی رفت جعبه رو اورد ، گوجو به گریه بی صدا در جعبه رو باز کرد ، تو جعبه حلقه نانزدیشون.. نامه هایی که گوجو براش مینوشت .. سیدی های ویدیو بچگی سائوری و ساتوشی و دفترچه خاطراتش ...
تمام این سال ها تو اون گاوصندوق ۶۰ سانتی متری بود ....
پایان چیه؟
آیا این زندگی پایانی هم داره ؟
هیکاری ... منو ببخش .. خیلی... خیلی دوستت دارم ... از همون روزی که به شهر بازی رفتیم فهمیدم که این دوتا برام آشنا هستن ... یاد اون جمله ای افتادم که میگفتن خون ، خونو میکشه
درست بود .. خون من تو رگای اون بچه هاست .. حسش میکردم .. ولی خیلی دیر تاییدش کردم ... هیکاری من لیاقت تو رو نداشتم ... من هرگز لیاقت عاشق شدن .. داشتن خانواده رو ندارم..
پایان~~
۷.۴k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.