SCARY LIFE🖤
SCARY LIFE🖤
PART||۲۵
کلارا:حرف دلت رو گفتی....پس فقط یک آدم اضافه بودم...به خاطر وصیت نامه مجبور شدی به سرپرستیم بگیری....ممنون واقعا...(گریه و عصبی)
اعضا حرفی نزدن....حرفی نداشتن که بزنن...کلارا به سمت اتاق خودش رفت...وسایلی که لازم داشت رو برداشت....همه داخل کولش جمع میشدن....از پله ها پایین رفت و روبه روی اعضا ایستاد...
کلارا:انتقام پدرم رو میگیرم....منتظر باش..(روبه شوگا)
کلارا از خونه خارج شد...حالش داغون بود...انتقام؟...اون میتونست از کسی که بزرگش کرده بود انتقام بگیره؟...معلومه که نه....فقط یک تحدید ساده بود....و شوگا هم خوب اینو میدونست...
جونگکوک:(ناراحت)
تهیونگ:چرا ناراحتی؟...
جونگکوک:مگه تو ناراحت نیستی؟...من خواهررو از دست دادم...(ناراحت)
تهیونگ:خواهر؟...
جونگکوک:اهوم...چون ازش بزرگتر بودم گفتم صدام بزنه داداش....چقدر حس خوبی داشت....حالا دیگه کسینیست....
جین:همه مون میدونستیم یک روز این اتفاق میوفته....کی فکرش رو میکرد انقدر به یک نفر وابسته شیم و اون رو از خانواده خودمون بدونیم....
نامجو:احساس میکنم...باید بریم دنبالش...
همه با تعجب به نامجو خیره شدن...
نامجو:جدی میگم...اون الان از تنها کسایی هم که کنارش بودن خیانت دیده...می ترسم دست به کار خطر ناکی بزنه....
جیمین:اما ما که نمیریم دنبالش....کسی که باید بره اینجاست...(اشاره به شوگا)
شوگا:باشه....میرم....شماهم پشت سرم بیاین...
شوگا و بقیه اعضا سوار موتور هاشون شدن و به سمت رود خونه بیرون از شهر حرکت کردن....همشون میدونستن کلارا وقتی حالش بد میشه اون جا رو برای آروم شدنش انتخاب میکنه....شوگا به اونجا رسید.....کلارا روی پل ایستاده بود...
کلارا:من خانواده ام رو دوست دارم....ولی چرا بیشترین آسیب رو از طرف اون ها میبینم؟..(گریه و داد)
شوگا به کلارا خیره بود...اون از اول از لحاظ روحی زیاد وضعیت خوبی نداشت...حالا شوگا احساس گناه میکرد...از این ناراحت نبود که چرا جک رو کشته ولی حداقل نباید میزاشت کلارا این حقیقت رو بفهمه....اعضا از موتر پیاده شدن و کنار شوگا ایستادن..هر هفت نفر به دختری خیره بودن که داشت به زمان و زمین فحش میداد....
نامجو:چقدر زود بزرگ شد....احساس میکنم پیر شدم...
تهیونگ:هه.. این فحش رو من بهش یاد دادم....(لبخند تلخ)
این هفت نفر این دختر رو بزرگ کرده بودن....یک جورایی کلارا دختر بی تی اس بود...
کلارا:دیگه خسته شدم....حداقل اگه الان اینجا بودن یکم آروم میشدم...(داد و گریه)
وقتی تمام حرف هاش رو زد....کنار پل رویه زمین نشست....به اطراف که نگاه کرد هفت نفر در تاریکی بودن...
کلارا:شما؟...چرا این جایین؟...
شوگا:چون خانوادتیم...میمونیم و خواهیم ماند....
لایک و کامنت یادتون نره❤️
PART||۲۵
کلارا:حرف دلت رو گفتی....پس فقط یک آدم اضافه بودم...به خاطر وصیت نامه مجبور شدی به سرپرستیم بگیری....ممنون واقعا...(گریه و عصبی)
اعضا حرفی نزدن....حرفی نداشتن که بزنن...کلارا به سمت اتاق خودش رفت...وسایلی که لازم داشت رو برداشت....همه داخل کولش جمع میشدن....از پله ها پایین رفت و روبه روی اعضا ایستاد...
کلارا:انتقام پدرم رو میگیرم....منتظر باش..(روبه شوگا)
کلارا از خونه خارج شد...حالش داغون بود...انتقام؟...اون میتونست از کسی که بزرگش کرده بود انتقام بگیره؟...معلومه که نه....فقط یک تحدید ساده بود....و شوگا هم خوب اینو میدونست...
جونگکوک:(ناراحت)
تهیونگ:چرا ناراحتی؟...
جونگکوک:مگه تو ناراحت نیستی؟...من خواهررو از دست دادم...(ناراحت)
تهیونگ:خواهر؟...
جونگکوک:اهوم...چون ازش بزرگتر بودم گفتم صدام بزنه داداش....چقدر حس خوبی داشت....حالا دیگه کسینیست....
جین:همه مون میدونستیم یک روز این اتفاق میوفته....کی فکرش رو میکرد انقدر به یک نفر وابسته شیم و اون رو از خانواده خودمون بدونیم....
نامجو:احساس میکنم...باید بریم دنبالش...
همه با تعجب به نامجو خیره شدن...
نامجو:جدی میگم...اون الان از تنها کسایی هم که کنارش بودن خیانت دیده...می ترسم دست به کار خطر ناکی بزنه....
جیمین:اما ما که نمیریم دنبالش....کسی که باید بره اینجاست...(اشاره به شوگا)
شوگا:باشه....میرم....شماهم پشت سرم بیاین...
شوگا و بقیه اعضا سوار موتور هاشون شدن و به سمت رود خونه بیرون از شهر حرکت کردن....همشون میدونستن کلارا وقتی حالش بد میشه اون جا رو برای آروم شدنش انتخاب میکنه....شوگا به اونجا رسید.....کلارا روی پل ایستاده بود...
کلارا:من خانواده ام رو دوست دارم....ولی چرا بیشترین آسیب رو از طرف اون ها میبینم؟..(گریه و داد)
شوگا به کلارا خیره بود...اون از اول از لحاظ روحی زیاد وضعیت خوبی نداشت...حالا شوگا احساس گناه میکرد...از این ناراحت نبود که چرا جک رو کشته ولی حداقل نباید میزاشت کلارا این حقیقت رو بفهمه....اعضا از موتر پیاده شدن و کنار شوگا ایستادن..هر هفت نفر به دختری خیره بودن که داشت به زمان و زمین فحش میداد....
نامجو:چقدر زود بزرگ شد....احساس میکنم پیر شدم...
تهیونگ:هه.. این فحش رو من بهش یاد دادم....(لبخند تلخ)
این هفت نفر این دختر رو بزرگ کرده بودن....یک جورایی کلارا دختر بی تی اس بود...
کلارا:دیگه خسته شدم....حداقل اگه الان اینجا بودن یکم آروم میشدم...(داد و گریه)
وقتی تمام حرف هاش رو زد....کنار پل رویه زمین نشست....به اطراف که نگاه کرد هفت نفر در تاریکی بودن...
کلارا:شما؟...چرا این جایین؟...
شوگا:چون خانوادتیم...میمونیم و خواهیم ماند....
لایک و کامنت یادتون نره❤️
۳.۱k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.