پارت¹۶.جنبه نداری نخون.
ولی با دیدن کسی که دیدم ی قدم رفدم عقب تر از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد هنوزم باورم نمیشد لبخندی رو لبم شکل گرفد که سامانتا با لبخند غلیظی اومد سمتم و بغلم کرد با خوشحالی لب زد :
_چطوری عشقم ؟؟
لبخندی زدم گفدم :
_خوبم ،تو اینجا چی کار می کنی ؟
لبخندی زد دستاشو رو شونه هام قرار داد لب زد :
_یعنی نباید بیام خواهر کوچولومو ببینم ؟
لبخندی زدم که باهم سوار ماشینش شدیم توراه کلی باهم صحبت کردیم که جلوی خونش پارک کرد پیاده شدیم .
ی خونه بزرگ بود رفدیم داخل رو مبل نشستم قهوه کیک اورد رو مبل رو به روییم نشست ..
_سامانتا این خونه برای توعه ؟
لبخندی زد گفد :
_نه پ برای بابامه ،اره دیگه برای خودمه .
متعحب گفدم :
_ما پولدار بودیم میدونم ولی نه در این حد ..!
پاشو روی اون یکی پاش انداخت لب زد :
_خب وقتی که تو تصمیم گرفدی برای دانشگاهت بیای کره و از امریکا بری من دیگه خیلی تنها شدم و تو که میدونی پدر خیلی دوست داشت بعد رفدنت نه به من اهمیت داد نه به مامان سعی داشت کارخونه بده به کسه دیگه ای ولی مامان جلوشو گرفد ..
با ناراحتی گفدم :
_ا.الان کجان ؟حالشون خوبه ؟اونام اوردی دیگه درسته اینجان میخام ببینمشون .
سامارتا با گریه لباسمو چنگ زد منو نشوند رو مبل لب زد :
_ی شب وقتی میخاستم بخوابم پیامکی روی گوشیم اومد ،بابا برام ۷۰میلیون تومان پول ریخته بود تو کارتم برام عجیب بود چون بابا همیشه برام ۱۰تا۲۰تومان پول میریخد رفدم پیش مامان این موضوع بهش گفدم مث اینکه دو سه ساعت یوده رفده بیرون رفدم تو اتاقم تا فردا باهاش حرف بزنم ولی وقتی از خواب بیدار شدم رفدم پایین ...
با داد گفدم :_حرفتو ادامه بدهه.
با ناراحتی گفد :
_وقتی رفدم پایین چندتا پلیس تو خونه بودن بامامان حرف میزدن رفدم جلو که خبر دادن بابا دزدیده شده ..
تعحب کرده بودم دزدیده شده بود اونم پدر من ؟
رفدم جلو گفدم :
_نگفدن به دست کی ؟
سری به چپ راست تکون داد کلافه سرمو به مبل تکیه دادم مشکل پشت مشکل درحال فکر کردن بودم که با چیزی که به ذهنم رسید به جلو خیز برداشتم روبه سمانتا گفدم :
_اون پلیسا لباساشون چرنگی بود ؟
یکم فکر کرد گفد :
_اومم فکر کنم مشگی ،چطور ؟
_صورتاشون پوشونده بودن ؟
پوکر گفد :
_فکر کنم اره یادم نیس، ولی خب بعضی از پلیسا کلا صورتشونو میپوشونن عجیب نیس ..
از جام بلند شدم گفدم :
_اون حادثه کی رخ داد ؟
_۲۳سپتامبر .
_پس اونا ۲۴سپتامبر اومدن دم خونه این گفدن درسته ؟
اره ای گفد که داد گفدم :
_اخه احمق چرا به هشون شک نکردی لباس سیاه صورتاشون پوشندن دقیقا بعد یک روز از دزدیده شدن بابا اومدن بهتون خبر دادن مگه میشه ؟
پلیسا نباید حداقل ی هفده راجب این پرونده تحقیق کنن ؟
سامانتا ترسیده گفد :
_ی .یعنی اونا ..
با جدیت گفدم :
_اونا پلیس نبودن .
_چطوری عشقم ؟؟
لبخندی زدم گفدم :
_خوبم ،تو اینجا چی کار می کنی ؟
لبخندی زد دستاشو رو شونه هام قرار داد لب زد :
_یعنی نباید بیام خواهر کوچولومو ببینم ؟
لبخندی زدم که باهم سوار ماشینش شدیم توراه کلی باهم صحبت کردیم که جلوی خونش پارک کرد پیاده شدیم .
ی خونه بزرگ بود رفدیم داخل رو مبل نشستم قهوه کیک اورد رو مبل رو به روییم نشست ..
_سامانتا این خونه برای توعه ؟
لبخندی زد گفد :
_نه پ برای بابامه ،اره دیگه برای خودمه .
متعحب گفدم :
_ما پولدار بودیم میدونم ولی نه در این حد ..!
پاشو روی اون یکی پاش انداخت لب زد :
_خب وقتی که تو تصمیم گرفدی برای دانشگاهت بیای کره و از امریکا بری من دیگه خیلی تنها شدم و تو که میدونی پدر خیلی دوست داشت بعد رفدنت نه به من اهمیت داد نه به مامان سعی داشت کارخونه بده به کسه دیگه ای ولی مامان جلوشو گرفد ..
با ناراحتی گفدم :
_ا.الان کجان ؟حالشون خوبه ؟اونام اوردی دیگه درسته اینجان میخام ببینمشون .
سامارتا با گریه لباسمو چنگ زد منو نشوند رو مبل لب زد :
_ی شب وقتی میخاستم بخوابم پیامکی روی گوشیم اومد ،بابا برام ۷۰میلیون تومان پول ریخته بود تو کارتم برام عجیب بود چون بابا همیشه برام ۱۰تا۲۰تومان پول میریخد رفدم پیش مامان این موضوع بهش گفدم مث اینکه دو سه ساعت یوده رفده بیرون رفدم تو اتاقم تا فردا باهاش حرف بزنم ولی وقتی از خواب بیدار شدم رفدم پایین ...
با داد گفدم :_حرفتو ادامه بدهه.
با ناراحتی گفد :
_وقتی رفدم پایین چندتا پلیس تو خونه بودن بامامان حرف میزدن رفدم جلو که خبر دادن بابا دزدیده شده ..
تعحب کرده بودم دزدیده شده بود اونم پدر من ؟
رفدم جلو گفدم :
_نگفدن به دست کی ؟
سری به چپ راست تکون داد کلافه سرمو به مبل تکیه دادم مشکل پشت مشکل درحال فکر کردن بودم که با چیزی که به ذهنم رسید به جلو خیز برداشتم روبه سمانتا گفدم :
_اون پلیسا لباساشون چرنگی بود ؟
یکم فکر کرد گفد :
_اومم فکر کنم مشگی ،چطور ؟
_صورتاشون پوشونده بودن ؟
پوکر گفد :
_فکر کنم اره یادم نیس، ولی خب بعضی از پلیسا کلا صورتشونو میپوشونن عجیب نیس ..
از جام بلند شدم گفدم :
_اون حادثه کی رخ داد ؟
_۲۳سپتامبر .
_پس اونا ۲۴سپتامبر اومدن دم خونه این گفدن درسته ؟
اره ای گفد که داد گفدم :
_اخه احمق چرا به هشون شک نکردی لباس سیاه صورتاشون پوشندن دقیقا بعد یک روز از دزدیده شدن بابا اومدن بهتون خبر دادن مگه میشه ؟
پلیسا نباید حداقل ی هفده راجب این پرونده تحقیق کنن ؟
سامانتا ترسیده گفد :
_ی .یعنی اونا ..
با جدیت گفدم :
_اونا پلیس نبودن .
۷.۱k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲