خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۸
جی هیون معذب شده بود، چشم کوتاهی زیر لب گفت و بعد به سمت صندلی اش حرکت کرد.
پسر روی صندلی اش نشست و نیم نگاهی به دای هیون انداخت، او واقعاً جذاب بود!
چشمان کشیده قهوهای، موهای مشکی و براق و همین طور پوستی گندمی. چطور می شد از این پسر متنفر بود؟
هم درس هایش خوب بود، هم خوشتیپ بود و هم چندین استعداد دیگر داشت که جی هیون هنوز از آنها خبر نداشت! جونگ سو حق داشت به کیم دای حسادت کند.
زمان مثل برق و باد برای آن جی می گذشت، نه تنها متوجه درس نشد بلکه حتی متوجه این که کی زنگ خورد هم نشد!
پسر چشم اش به جونگ سو خورد که به سمت، کیم دای حرکت می کرد. یعنی این پسر نمی خواست دست بردار شود؟
جونگ سو: هی، کیم!
کیم دای از جای برخاست و به جونگ سو نگاه کرد. جونگ سو کمی هول شد، دای هیون واقعاً قد بلندی داشت.
جونگ سو: خب...من میخواستم که...
حرف جونگ سو کامل نشد.
کیم دای: بیخیال، من حوصله مسابقه دیگه ای ندارم...تازه یه روز اولم هست اومدم این مدرسه.
کیم دای کمی مکث کرد و گفت.
کیم دای: بیا با هم دیگه دوست باشیم...
دای هیون کمی نزدیک گوش پسرک شد. پسر یکدفعه از لحن اش تغییر کرد، و با لحنی تهدید آمیز گفت.
کیم دای: یکبار دیگه نزدیک ام بشی من می دونن با تو! نمی خواهم دور و برم پر شده از آدم های احمق.
کیم دای این را گفت و بعد لبخند ملیحی به پسر زد، و به سمت در خروجی حرکت کرد.
جونگ سو در شوک بود، حتی فکر اش را نمی کرد کیم دای این قدر بتواند او را بترساند! جی هیون که شاهد تمام اتفاقات بود چیزی نمی شنید به سمت دوست اش حرکت کرد.
جی هیون یکی از دست هایش را روی شونه جونگ سو گذاشت و برای اینکه توجه پسرک جلب کند گفت.
جی هیون: جونگ سو، هی پسر!
جونگ سو یکدفعه به خود آمد و با ترس به آن جی خیره شد.
جی هیون: چیزی شده؟
جونگ سو به یاد حرف های کیم دای افتاد.
جونگ سو: ن..نه! هیچی نشده. بیا بریم حیاط!
بعد از حرف جونگ سو دست جی هیون را گرفت و به سمت حیاط باهم حرکت کرد.
-_-_-_-
تقریباً آخر های زنگ بود و معلم به بچه ها اجازه استراحت داده بود. همه منتظر بودند تا زنگ بخورد.
جی هیون کنار کیم دای نشسته بود، و مثل بلبل برای پسر صحبت می کرد. جوری تند و بدون مکث حرف می زد که انگار وقت دیگری نداشت برای صحبت کردند.
پسر کوچک تر از یک موضوع به یک موضوع بی ربط دیگر جهش می کرد، و پسر بزرگ تر بدون هیچ حرفی به حرف هایش گوش میداد.
کیم دای حتی برخی از حرف های آن جی را نمی فهمید! اما همچنان به حرف های او گوش می داد، چون کاری برای انجام دادن نداشت.
دای هیون متوجه شد که جی هیون، آدمی بسیار اجتماعی است. چون سریع با دیگران ارتباط برقرار می کند.
جی هیون کلا یک روز هم نمی شد که دای هیون را می شناخت اما با او بسیار گرم گرفته بود.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
جی هیون معذب شده بود، چشم کوتاهی زیر لب گفت و بعد به سمت صندلی اش حرکت کرد.
پسر روی صندلی اش نشست و نیم نگاهی به دای هیون انداخت، او واقعاً جذاب بود!
چشمان کشیده قهوهای، موهای مشکی و براق و همین طور پوستی گندمی. چطور می شد از این پسر متنفر بود؟
هم درس هایش خوب بود، هم خوشتیپ بود و هم چندین استعداد دیگر داشت که جی هیون هنوز از آنها خبر نداشت! جونگ سو حق داشت به کیم دای حسادت کند.
زمان مثل برق و باد برای آن جی می گذشت، نه تنها متوجه درس نشد بلکه حتی متوجه این که کی زنگ خورد هم نشد!
پسر چشم اش به جونگ سو خورد که به سمت، کیم دای حرکت می کرد. یعنی این پسر نمی خواست دست بردار شود؟
جونگ سو: هی، کیم!
کیم دای از جای برخاست و به جونگ سو نگاه کرد. جونگ سو کمی هول شد، دای هیون واقعاً قد بلندی داشت.
جونگ سو: خب...من میخواستم که...
حرف جونگ سو کامل نشد.
کیم دای: بیخیال، من حوصله مسابقه دیگه ای ندارم...تازه یه روز اولم هست اومدم این مدرسه.
کیم دای کمی مکث کرد و گفت.
کیم دای: بیا با هم دیگه دوست باشیم...
دای هیون کمی نزدیک گوش پسرک شد. پسر یکدفعه از لحن اش تغییر کرد، و با لحنی تهدید آمیز گفت.
کیم دای: یکبار دیگه نزدیک ام بشی من می دونن با تو! نمی خواهم دور و برم پر شده از آدم های احمق.
کیم دای این را گفت و بعد لبخند ملیحی به پسر زد، و به سمت در خروجی حرکت کرد.
جونگ سو در شوک بود، حتی فکر اش را نمی کرد کیم دای این قدر بتواند او را بترساند! جی هیون که شاهد تمام اتفاقات بود چیزی نمی شنید به سمت دوست اش حرکت کرد.
جی هیون یکی از دست هایش را روی شونه جونگ سو گذاشت و برای اینکه توجه پسرک جلب کند گفت.
جی هیون: جونگ سو، هی پسر!
جونگ سو یکدفعه به خود آمد و با ترس به آن جی خیره شد.
جی هیون: چیزی شده؟
جونگ سو به یاد حرف های کیم دای افتاد.
جونگ سو: ن..نه! هیچی نشده. بیا بریم حیاط!
بعد از حرف جونگ سو دست جی هیون را گرفت و به سمت حیاط باهم حرکت کرد.
-_-_-_-
تقریباً آخر های زنگ بود و معلم به بچه ها اجازه استراحت داده بود. همه منتظر بودند تا زنگ بخورد.
جی هیون کنار کیم دای نشسته بود، و مثل بلبل برای پسر صحبت می کرد. جوری تند و بدون مکث حرف می زد که انگار وقت دیگری نداشت برای صحبت کردند.
پسر کوچک تر از یک موضوع به یک موضوع بی ربط دیگر جهش می کرد، و پسر بزرگ تر بدون هیچ حرفی به حرف هایش گوش میداد.
کیم دای حتی برخی از حرف های آن جی را نمی فهمید! اما همچنان به حرف های او گوش می داد، چون کاری برای انجام دادن نداشت.
دای هیون متوجه شد که جی هیون، آدمی بسیار اجتماعی است. چون سریع با دیگران ارتباط برقرار می کند.
جی هیون کلا یک روز هم نمی شد که دای هیون را می شناخت اما با او بسیار گرم گرفته بود.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
۲.۶k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.