سرنوشت نفرین شده...
پارت 41
دقیقا بعد بستن در چراغ سبز شد و کوک با سرعت از اونجا دور شد.
باورم نمیشد چیکار کرد.
دو سال بعد...
ویو کوک
امروز روز مهمی بود ولی قبلش باید به دیدار یه فرد مهمتر میرفتم.
کت و شلواری که از قبل آماده شده بود رو پوشیدم و کراواتمو بستم و ادکلن مخصوصمو زدم.
وسایلی که از قبل برای دیدار با این فرد آماده کرده بودم را برداشتم و سوار بنزم شدم چون ماشین مورد علاقش بود.
بالاخره رسیدم. گلهای رز و لالهای که عاشقشون بودم و میدونستم که اونم متقابلا دوستشون داره رو دادم بهش.
نشستم کنارش و اتفاق هیجان انگیزی که قرار بود امروز برام اتفاق بیوفته رو تعریف کردم.
+هی میدونی امروز یه قرار کاری مهم دارم. و اگر این پیشنهادم قبول بشه یه اتفاق خیلی خوب میوفته. قول میدم اون موقع برای هدیه بخرم و بیارم پس منتظرم باش و برام آرزوی موفقیت کن باشه؟
یه بیخانمان که یه نودل لیوانی ارزون دستش بود اومد و اونجا نشست. صورت ژولیده ای داشت و لباس های خاکستری و کهنه ای پوشیده بود.
بهم گفت:
H.M هی پسر خیلی وقته میای اینجا و...این گلا که بنظر خاص میان رو میاری و البته معمولا هم این ظرفرو میاری که توش یچیزی میخوری. خیلی کنجکاوم داستانشو بدونم...اگه فضولی نیست
نمیدونم چرا ولی شروع کردم به تعریف داستان.
+خببب. بزار از اول بگم. روزی پسری بود که خیلی فرد بدی بود و کارای بدی میکرد و تبهکار بود. روزی به یه مهمونی ساده دعوت شد و اونجا شروع کرد به قمار کردن. فرد مقابل پسر باخت اونم سر یه مبلغ پول خیلی زیاد که پسر مطمئن بود اون مرد این همه پولو نداره. پسر بشدت میخواست مرده رو اذیت کنه به خاطر همین یه روز رفت خونشون و تا میخورد مرده رو کتک زد تا اینکه یهویی یه نفر جدید وارد شد. اون نفر مونث بود و پوست خیلی سفیدی داشت مثل شیر بود و موهای خیلی قشنگ و طلایی. صورت خوشگلی داشت و بدنی ظریف اما ترسیده بود پسر خواست بیشتر بترسونتش. ولی بعد به جای اون مبلغ پول دختره رو از پدرش گرفت دختره رو برد عمارت خودش و اونو تبدیل به یه خدمتکار کرد و پدرشو کشت. یه روز که پسر به دلایلی خیلی عصبی بود، به دختر به طرز فجیعی تجاوز کرد.
H.M اوه داره جالب میشه. خب بقیشو بگو
+پسر خیلی احساس گناه میکرد چون وقتی ۱۳ سال داشت و داشت جانشین پدرش میشد با خودش قسم خورد که مثل پدرش یه هول دختر باز نشه و هیچ وقت به دختری تجاوز نکنه. اما اون شب اون قسمشو شکسته بود. و چون خیلی احساس بدی داشت تصمیم گرفت با ماشین بره بالای دره و خودشو پرت کنه و بمیره اما قبل از اینکه این بخواد تصمیم بگیره...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
دقیقا بعد بستن در چراغ سبز شد و کوک با سرعت از اونجا دور شد.
باورم نمیشد چیکار کرد.
دو سال بعد...
ویو کوک
امروز روز مهمی بود ولی قبلش باید به دیدار یه فرد مهمتر میرفتم.
کت و شلواری که از قبل آماده شده بود رو پوشیدم و کراواتمو بستم و ادکلن مخصوصمو زدم.
وسایلی که از قبل برای دیدار با این فرد آماده کرده بودم را برداشتم و سوار بنزم شدم چون ماشین مورد علاقش بود.
بالاخره رسیدم. گلهای رز و لالهای که عاشقشون بودم و میدونستم که اونم متقابلا دوستشون داره رو دادم بهش.
نشستم کنارش و اتفاق هیجان انگیزی که قرار بود امروز برام اتفاق بیوفته رو تعریف کردم.
+هی میدونی امروز یه قرار کاری مهم دارم. و اگر این پیشنهادم قبول بشه یه اتفاق خیلی خوب میوفته. قول میدم اون موقع برای هدیه بخرم و بیارم پس منتظرم باش و برام آرزوی موفقیت کن باشه؟
یه بیخانمان که یه نودل لیوانی ارزون دستش بود اومد و اونجا نشست. صورت ژولیده ای داشت و لباس های خاکستری و کهنه ای پوشیده بود.
بهم گفت:
H.M هی پسر خیلی وقته میای اینجا و...این گلا که بنظر خاص میان رو میاری و البته معمولا هم این ظرفرو میاری که توش یچیزی میخوری. خیلی کنجکاوم داستانشو بدونم...اگه فضولی نیست
نمیدونم چرا ولی شروع کردم به تعریف داستان.
+خببب. بزار از اول بگم. روزی پسری بود که خیلی فرد بدی بود و کارای بدی میکرد و تبهکار بود. روزی به یه مهمونی ساده دعوت شد و اونجا شروع کرد به قمار کردن. فرد مقابل پسر باخت اونم سر یه مبلغ پول خیلی زیاد که پسر مطمئن بود اون مرد این همه پولو نداره. پسر بشدت میخواست مرده رو اذیت کنه به خاطر همین یه روز رفت خونشون و تا میخورد مرده رو کتک زد تا اینکه یهویی یه نفر جدید وارد شد. اون نفر مونث بود و پوست خیلی سفیدی داشت مثل شیر بود و موهای خیلی قشنگ و طلایی. صورت خوشگلی داشت و بدنی ظریف اما ترسیده بود پسر خواست بیشتر بترسونتش. ولی بعد به جای اون مبلغ پول دختره رو از پدرش گرفت دختره رو برد عمارت خودش و اونو تبدیل به یه خدمتکار کرد و پدرشو کشت. یه روز که پسر به دلایلی خیلی عصبی بود، به دختر به طرز فجیعی تجاوز کرد.
H.M اوه داره جالب میشه. خب بقیشو بگو
+پسر خیلی احساس گناه میکرد چون وقتی ۱۳ سال داشت و داشت جانشین پدرش میشد با خودش قسم خورد که مثل پدرش یه هول دختر باز نشه و هیچ وقت به دختری تجاوز نکنه. اما اون شب اون قسمشو شکسته بود. و چون خیلی احساس بدی داشت تصمیم گرفت با ماشین بره بالای دره و خودشو پرت کنه و بمیره اما قبل از اینکه این بخواد تصمیم بگیره...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۴.۷k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.