دو پارتی...
«وقتی برات قلدری میکردن» پارت2
اولین بار بود که مینهو صداش رو بلند میکرد و سرت داد میزد..دعوا های زیادی داشتین ولی هیچوقت تا به امروز سرت داد نزده بود
از خجالت سرت رو پایین انداختی و با انگشتات بازی کردی
صدای قدم های مینهو که داشت به طرفت میومد رو شنیدی ..الان مینهو روبه روت در فاصله ی خیلی کمی جلوت وایساده بود..با صدای عصبی ولی اهسته لب زد
«کی.اینکار رو کرده..»
خیلی خجالت میکشیدی بهش بگی جوابی ندادی ..خیلی شرمسار بودی
«یک بار دیگه میگم ..کی اینکارو کرده»
«چ..چندتا از..بچه..ه..های مدرسمون»
مینهو سرش رو پایین انداخت و لبش رو بین دندون هاش گرفت
«یعنی برات قلدری کردن....چند وقته..؟»
«س...سه..ماه»
مینهو پوزخنده صدا داری زد و بلاخره سرش رو بالا اورد
باورت نمیشد ..پسری که همیشه میخندید الان داشت جلوی تو گریه میکرد
«م..مینهو..»
اشک های مینهو جاری شدن ...دیگه نمیتونست تحمل کن و روز زمین افتاد با هق هق بلند شروع کرد به حرف زدن..
«یعنی..ا..این سه ماه..همش داش..داشتی بهم دروغ میگفتی؟»
«م..مینهو من..من متاسفم»
«چ...چرا ...چرا بهم.نگفتی؟...اگه همون روز های اولی که برات قلدری میکردن بهم.میگفتی ...نمیذاشتم..نمیذاشتم به سه ماه بکشه»
تو هم روی زمین نشستی و سرش مینهو رو بغل کردی
«م..من فقط..میترسیدم..م..میترسیدم بیشتر برام قلدری کنن»
مینهو جوابی به حرفت نداد همینطور که داشت داخل بغلت گریه میکرد ..زیر لب.همش جمله ایی رو تکرار میکرد«چرا بهم نگفتی؟»
گریت شدت گرفت که.مینهو از بغلت در اومد
«قول بده...ا..از این به بعد..هر چیزی..که..ا..اتفاق..افت..افتاد رو بهم میگی..»
سری تکون دادی
«قول میدم..»
مینهو لب هاش رو روی لب هات کوبید و همینطور که داشت گریه میکرد میبوسیدت
بعد از چند دقیقه که از بوسیدن هم دست برداشتین مینهو محکم بغلت کرد
«نمیذارم...نمیذارم دیگه هیچ اتفاقی برات بیوفته»
"هانورا"
اولین بار بود که مینهو صداش رو بلند میکرد و سرت داد میزد..دعوا های زیادی داشتین ولی هیچوقت تا به امروز سرت داد نزده بود
از خجالت سرت رو پایین انداختی و با انگشتات بازی کردی
صدای قدم های مینهو که داشت به طرفت میومد رو شنیدی ..الان مینهو روبه روت در فاصله ی خیلی کمی جلوت وایساده بود..با صدای عصبی ولی اهسته لب زد
«کی.اینکار رو کرده..»
خیلی خجالت میکشیدی بهش بگی جوابی ندادی ..خیلی شرمسار بودی
«یک بار دیگه میگم ..کی اینکارو کرده»
«چ..چندتا از..بچه..ه..های مدرسمون»
مینهو سرش رو پایین انداخت و لبش رو بین دندون هاش گرفت
«یعنی برات قلدری کردن....چند وقته..؟»
«س...سه..ماه»
مینهو پوزخنده صدا داری زد و بلاخره سرش رو بالا اورد
باورت نمیشد ..پسری که همیشه میخندید الان داشت جلوی تو گریه میکرد
«م..مینهو..»
اشک های مینهو جاری شدن ...دیگه نمیتونست تحمل کن و روز زمین افتاد با هق هق بلند شروع کرد به حرف زدن..
«یعنی..ا..این سه ماه..همش داش..داشتی بهم دروغ میگفتی؟»
«م..مینهو من..من متاسفم»
«چ...چرا ...چرا بهم.نگفتی؟...اگه همون روز های اولی که برات قلدری میکردن بهم.میگفتی ...نمیذاشتم..نمیذاشتم به سه ماه بکشه»
تو هم روی زمین نشستی و سرش مینهو رو بغل کردی
«م..من فقط..میترسیدم..م..میترسیدم بیشتر برام قلدری کنن»
مینهو جوابی به حرفت نداد همینطور که داشت داخل بغلت گریه میکرد ..زیر لب.همش جمله ایی رو تکرار میکرد«چرا بهم نگفتی؟»
گریت شدت گرفت که.مینهو از بغلت در اومد
«قول بده...ا..از این به بعد..هر چیزی..که..ا..اتفاق..افت..افتاد رو بهم میگی..»
سری تکون دادی
«قول میدم..»
مینهو لب هاش رو روی لب هات کوبید و همینطور که داشت گریه میکرد میبوسیدت
بعد از چند دقیقه که از بوسیدن هم دست برداشتین مینهو محکم بغلت کرد
«نمیذارم...نمیذارم دیگه هیچ اتفاقی برات بیوفته»
"هانورا"
۱۴.۱k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.