Dad, help me...!
پارت2
ولی با قامت بابا مواجه شدم
کوک: تا الان کجا بودی هااا مگه امتحان ساعت11تموم نمیشد؟(عصبی و سرد)
کاملیا: رفته بودم کتاب خونه درسامو انجام بدم
درسته من دختر سردی هستم ولی هیچ وقت نتونستم جلوی بابا بغضمو نگه دارم یعنی من جلوی بابام مثل یه دختر 3ساله میمونم
کوکـ: تو غلط کردی بدون اجازه من رفتی مگه بهت اجازه دادم بری بیرون؟
کاملیا: بابا تو نمیتونی منو تو خونه حبس کنی(بغض)
کوک: چی؟ چی گفتی ببین بچه اختیار تو دسته من فهمیدی حالا هم زر زر نکن برو سر درس مشقت
کاملیا: بابا چرا منو دوست نداری.. من بچتم
کوک: بازم این بحث مسخره رو شروع کردی دیرم شده برو اونور
ویو ادمین
کوک کاملیا رو حول داد اونو دختر که بچه ای ریز میزه بود برای اون. اون ضربه سنگین بود بخاطر همین خورد بع کمد دیواری
کمرش درد گرفته بود بغض گلوشو گرفته بود
نفسش گرفته بود
یه حال عجیبی داشت این حال براش عادی بود کاملیا عاشق باباش بود با اینکه با اون حرف نمیزد یا بعضی وقتا کتکش میزد ولی کاملیا باباشو خیلی دوست داشت و حاضر بود جونشم براش بده
ویو کوک
صدبار بهش گفتم باید زود از مدرسه بیایی خونه چون تو خیابون کسی نباید بفهمه که اون دختره منه اینجوری دردسر میشه
ولی کو گوش شنوا
(پرش به ۱ساعت بعد)
داخل جلسه کمپانی پی دی نیم گفت یه اهنگ جدید باید بدیم باید بخاطر اون اهنگ چند هفته ای دیر بریم خونه یا شاید اصلا نتونیم بریم خونه
با همه پسرا خداحافظی کردم و از کمپانی خارج شدم..
از فردا باید بیشتر وقتمونو توی کمپانی بگذرونیم ..
[ویو ات]
از رفتار بابا ناراحت شدم البته برای من عادی شده بود چون از وقتی مامان بابام جدا شدن همین وضعیتو دارم
گوشیمو باز کردم وارد گالریم شدم
به عکس های بچگیم با بابا خیره شدم چه روزای خوبی بود اون موقع همچی اروم بود
به عکس اولین مسافرتمون نگاه کردم
اولین برف بازیمون
کاش اون روزا برگردن....
از گالریم خارج شدم وارد انیستا گرام شدم
و با پستر کنسرت مامانم مواجه شدم که قراره توی تلویزیون پخش شه
سریع تلویزیون رو روشن کردم
و دیدم تازه داره شروع میشه..
وسطای اجرا بود که یهو...........
==== ==== ==== ===
عکس های بچگی ات اسلاید های بعدی❤️
==== ==== ==== ===
شرط
کامنت۲۰
فالو۳
ولی با قامت بابا مواجه شدم
کوک: تا الان کجا بودی هااا مگه امتحان ساعت11تموم نمیشد؟(عصبی و سرد)
کاملیا: رفته بودم کتاب خونه درسامو انجام بدم
درسته من دختر سردی هستم ولی هیچ وقت نتونستم جلوی بابا بغضمو نگه دارم یعنی من جلوی بابام مثل یه دختر 3ساله میمونم
کوکـ: تو غلط کردی بدون اجازه من رفتی مگه بهت اجازه دادم بری بیرون؟
کاملیا: بابا تو نمیتونی منو تو خونه حبس کنی(بغض)
کوک: چی؟ چی گفتی ببین بچه اختیار تو دسته من فهمیدی حالا هم زر زر نکن برو سر درس مشقت
کاملیا: بابا چرا منو دوست نداری.. من بچتم
کوک: بازم این بحث مسخره رو شروع کردی دیرم شده برو اونور
ویو ادمین
کوک کاملیا رو حول داد اونو دختر که بچه ای ریز میزه بود برای اون. اون ضربه سنگین بود بخاطر همین خورد بع کمد دیواری
کمرش درد گرفته بود بغض گلوشو گرفته بود
نفسش گرفته بود
یه حال عجیبی داشت این حال براش عادی بود کاملیا عاشق باباش بود با اینکه با اون حرف نمیزد یا بعضی وقتا کتکش میزد ولی کاملیا باباشو خیلی دوست داشت و حاضر بود جونشم براش بده
ویو کوک
صدبار بهش گفتم باید زود از مدرسه بیایی خونه چون تو خیابون کسی نباید بفهمه که اون دختره منه اینجوری دردسر میشه
ولی کو گوش شنوا
(پرش به ۱ساعت بعد)
داخل جلسه کمپانی پی دی نیم گفت یه اهنگ جدید باید بدیم باید بخاطر اون اهنگ چند هفته ای دیر بریم خونه یا شاید اصلا نتونیم بریم خونه
با همه پسرا خداحافظی کردم و از کمپانی خارج شدم..
از فردا باید بیشتر وقتمونو توی کمپانی بگذرونیم ..
[ویو ات]
از رفتار بابا ناراحت شدم البته برای من عادی شده بود چون از وقتی مامان بابام جدا شدن همین وضعیتو دارم
گوشیمو باز کردم وارد گالریم شدم
به عکس های بچگیم با بابا خیره شدم چه روزای خوبی بود اون موقع همچی اروم بود
به عکس اولین مسافرتمون نگاه کردم
اولین برف بازیمون
کاش اون روزا برگردن....
از گالریم خارج شدم وارد انیستا گرام شدم
و با پستر کنسرت مامانم مواجه شدم که قراره توی تلویزیون پخش شه
سریع تلویزیون رو روشن کردم
و دیدم تازه داره شروع میشه..
وسطای اجرا بود که یهو...........
==== ==== ==== ===
عکس های بچگی ات اسلاید های بعدی❤️
==== ==== ==== ===
شرط
کامنت۲۰
فالو۳
۱.۰k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.