بالهای فرشته قسمت ۲۰:
چانسا سعی میکرد خودش رو کنار بکشه ولی لی نو دست بردار نبود میخواست اذیتش کنه
لی نو:تو هم مثل مادرتی!فقط بدرد خوش گذرونی میخوری!
چانسا:ولم کن!
رسیدم دم اتاق تا صدای چانسا رو شنیدم زمزمه کردم:چانسا!
سعی کردم به در بزنم ولی در قفل بود محکم تر به در ضربه زدم که باز شدم و رفتم داخل وقتی دیدم لی نو داره پاشو از گلیمش دراز تر کرده منم یه چوب برداشتم زدم توی سرش لی نو چانسا رو ول کرد و کنار افتاد و بیهوش شد چانسا تا منو دید خوشحال شد و با گریه اومد بغلم کردم منم خیالم راحت شد که بعد دیدم همش نگاهم میکنه بهش نگاه کردم دیدم راست میگه آخه حوله تنش بود روم رو کردم اونور و گفتم:باشه من بهت نگاه نمیکنم تو هم برو پشت کمد عوضش کن!
چانسا رفت لباسشو پوشید اومد بعد باهم از اونجا رفتیم توی پارک بودیم
چانسا:چی شد که یهو اومدی؟
گفتم:قرار بود برم نیویورک اما یهو احساس کردم توی دردسر افتادی پس دنبالت گشتم بعد رسیدم اونجا و گلسرت رو دیدم بعد صداتو شنیدم و اومدم..تو خوبی؟اون که نتونست اذیتت کنه؟
چانسا:نکرد به موقع رسیدی
یهو ایستادم و رو به روی چانسا زانو زدم یه نفس عمیق کشیدم گفتم:اون مرد رو دیدی؟خب اون....اون پدر واقعی تو بود!
چانسا شوکه شدو ناراحت و بغلم کرد و گریه کرد گفتم:نمیدونم بهش چی گذشته اما اون اختلال روانی پیدا کرده دچار یه بیماری شد که نمیتونه ازش خلاص بشه!
چانسا با گریه:من خیلی متاسفم!من اشتباه کردم منو ببخش پدر!من فکر کردم تو فقط به فکر خودت بودی و بهم دروغ گفتی!اما اینطور نبود دوباره منو امروز بخاطر خودم نجات دادی!توی کوچه رو یادته؟اون آدم منو تهدید میکرد چنین حرف هایی بزنم ولی من مجبور به گفتنشون نبودم!خیلی معذرت میخوام پدر!من یه احمقم!وقتی تو نبودی تو دردسر افتادم کم مونده بود سگ ها بهم حمله کنن اون موقع مثله کابوس بود دلم میخواست نجاتم بدی!اون خونه هم...
با حرفهاش منم اشک ریختم گفتم:فراموشش کن!اشکال نداره به خیر گذشت!من نتونستم فراموشت کنم!نتونستم ولت کنم!
چانسا:منم همینطور!خیلی دوستت دارم...ازت متنفرم نیستم پدر!من خیلی دوستت دارم پدر!
با شنیدن کلمه دوباره پدر قلبم انگار ترمیم پیدا کرد گریه ام گرفته بود بغلش کردم گفتم:منم دوستت دارم دخترم!دیگه نمیذارم اتفاقی برات بیوفته ببخش که نتونستم ازت محافظت کنم!ولی قول میدم تا آخرش کنارت باشم و ازت محافظت کنم!
چانسا:ازت ممنونم پدر!پدر بیا برگردیم خونه!
برگشتیم خونه چانسا از خونه خوشش اومد اتاقشو دوست داشت انقدر خسته بود که روی تختش خوابش برد منم روی کاناپه نشسته بودم توی ذهنم گفتم:آسلی!احتمالا شاهد اتفاقات امروز بودی امروز دخترت رو نجات دادم،چانسا کم مونده بود زیر دست لی نو نابود بشه اما خیالت راحت نذاشتم!
لی نو:تو هم مثل مادرتی!فقط بدرد خوش گذرونی میخوری!
چانسا:ولم کن!
رسیدم دم اتاق تا صدای چانسا رو شنیدم زمزمه کردم:چانسا!
سعی کردم به در بزنم ولی در قفل بود محکم تر به در ضربه زدم که باز شدم و رفتم داخل وقتی دیدم لی نو داره پاشو از گلیمش دراز تر کرده منم یه چوب برداشتم زدم توی سرش لی نو چانسا رو ول کرد و کنار افتاد و بیهوش شد چانسا تا منو دید خوشحال شد و با گریه اومد بغلم کردم منم خیالم راحت شد که بعد دیدم همش نگاهم میکنه بهش نگاه کردم دیدم راست میگه آخه حوله تنش بود روم رو کردم اونور و گفتم:باشه من بهت نگاه نمیکنم تو هم برو پشت کمد عوضش کن!
چانسا رفت لباسشو پوشید اومد بعد باهم از اونجا رفتیم توی پارک بودیم
چانسا:چی شد که یهو اومدی؟
گفتم:قرار بود برم نیویورک اما یهو احساس کردم توی دردسر افتادی پس دنبالت گشتم بعد رسیدم اونجا و گلسرت رو دیدم بعد صداتو شنیدم و اومدم..تو خوبی؟اون که نتونست اذیتت کنه؟
چانسا:نکرد به موقع رسیدی
یهو ایستادم و رو به روی چانسا زانو زدم یه نفس عمیق کشیدم گفتم:اون مرد رو دیدی؟خب اون....اون پدر واقعی تو بود!
چانسا شوکه شدو ناراحت و بغلم کرد و گریه کرد گفتم:نمیدونم بهش چی گذشته اما اون اختلال روانی پیدا کرده دچار یه بیماری شد که نمیتونه ازش خلاص بشه!
چانسا با گریه:من خیلی متاسفم!من اشتباه کردم منو ببخش پدر!من فکر کردم تو فقط به فکر خودت بودی و بهم دروغ گفتی!اما اینطور نبود دوباره منو امروز بخاطر خودم نجات دادی!توی کوچه رو یادته؟اون آدم منو تهدید میکرد چنین حرف هایی بزنم ولی من مجبور به گفتنشون نبودم!خیلی معذرت میخوام پدر!من یه احمقم!وقتی تو نبودی تو دردسر افتادم کم مونده بود سگ ها بهم حمله کنن اون موقع مثله کابوس بود دلم میخواست نجاتم بدی!اون خونه هم...
با حرفهاش منم اشک ریختم گفتم:فراموشش کن!اشکال نداره به خیر گذشت!من نتونستم فراموشت کنم!نتونستم ولت کنم!
چانسا:منم همینطور!خیلی دوستت دارم...ازت متنفرم نیستم پدر!من خیلی دوستت دارم پدر!
با شنیدن کلمه دوباره پدر قلبم انگار ترمیم پیدا کرد گریه ام گرفته بود بغلش کردم گفتم:منم دوستت دارم دخترم!دیگه نمیذارم اتفاقی برات بیوفته ببخش که نتونستم ازت محافظت کنم!ولی قول میدم تا آخرش کنارت باشم و ازت محافظت کنم!
چانسا:ازت ممنونم پدر!پدر بیا برگردیم خونه!
برگشتیم خونه چانسا از خونه خوشش اومد اتاقشو دوست داشت انقدر خسته بود که روی تختش خوابش برد منم روی کاناپه نشسته بودم توی ذهنم گفتم:آسلی!احتمالا شاهد اتفاقات امروز بودی امروز دخترت رو نجات دادم،چانسا کم مونده بود زیر دست لی نو نابود بشه اما خیالت راحت نذاشتم!
۲.۲k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.