گس لایتر/ پارت ۲۰۵
اسلاید بعد: بایول
یک هفته بعد...
یون ها: خانوم جی وون... میشه برای من یه قهوه بیارین؟
جی وون: چشم خانوم...
جی وون به آشپزخونه برگشت...
نابی زیر چشمی نگاهی به یون ها انداخت... چاپستیکشو توی بشقاب گذاشت... دستمال کنار بشقابشو برداشت و گوشه لبشو پاک کرد...
نابی: چرا چیزی نمیخوری؟... با معده ی خالی که نباید قهوه بخوری....
صندلیشو کنار زد و درحالیکه تا نیمه پاشد که بره گفت: باشه اوما... قهوه م نمیخورم!
نابی: یون ها!...بشین!...بگو چه مشکلی داری؟...چرا چن روزه حالت بده؟
سر جاش نشست...
یون ها: خب مشخصه مشکلم چیه!! وضعمون کاملا مشخصه که چقد آشفتس!...
نابی نگاهی به بایول انداخت که روی صندلی بغل دستش نشسته بود و جونگ هون رو توی آغوشش داشت... با قاشق کوچیکی که توی دستش بود به پسرش غذا میداد... و هیچ توجهی به اطرافش نداشت... نگاهی به یون ها انداخت و از شنیدن آخرین جملش ناراحت شد...
بایول: منو ببخشین... باعث و بانی این وضع منم!...
نابی دستی به صورتش کشید و نفسشو با صدا بیرون داد...
نابی: دخترم این چه حرفیه میزنی آخه!... کی گفته باعث این وضع تویی!... اون آدم همه ی ما رو با هم فریب داده!
بایول: ولی... من اونو وارد زندگیمون کردم...
یون ها وقتی شرمندگیشو دید دستشو جلو برد و روی دست بایول گذاشت...
یون ها: تو از کجا باید میفهمیدی چی تو سرشه؟... در ضمن... منظور من تو نبودی...
دستشو از روی دستش کشید و سرجاش برگشت... سرشو به آرومی پایین انداخت و گفت: من... رابطم با ایل دونگ به هم خورد!...
سرشو بالا کرد و متوجه نگاهای متعجبشون شد...
یون ها: اونم از خیانت جونگکوک خبر داشت و به ما چیزی نگفته بود!...
بایول بغضش گرفت... نگاهشو پایین انداخت و خودشو سرگرم جونگ هون کرد... دست کوچیکشو توی دستش گرفت و نوازشش کرد...
لبشو گاز میگرفت تا اشکش درنیاد...
نفس عمیقی کشید...
بایول: قابل پیش بینی بود!... اگر ایل دونگ باخبر نباشه کی میخواد بدونه!
نابی: دیگه مهم نیس!... باید سعی کنین فراموش کنین!... به فکر زندگی جدید باشین... همه چیو از اون جئون جونگکوک پس میگیریم!...
بایول زیر لب با ناامیدی گفت: امیدوارم!...
کسی کلمه ی امید رو از لحن ناامیدش نشنید!...
امروز اولین جلسه ی دادگاهش با جونگکوک بود... و از این بابت افکارش شدیدا به هم ریخته و آشفته بود... خیلی از نتیجه میترسید...
بایول: اوما... اگر طلاق بگیرم... پس شرکت چی میشه؟ چطوری پسش بگیریم؟
نابی: مسئله ی شرکت به این سادگیا نیست... خیلی طول میکشه... نمیتونیم به موضوع طلاقت گرهش بزنیم... چون فقط اوضاعو بدتر میکنه!.... ولی... تو لازم نیست انقدر نگران باشی... من قراره به برادرم زنگ بزنم تا پیش ما بیاد و به من کمک کنه
یون ها: دایی قراره بیاد؟
نابی: هنوز بهش نگفتم... ولی من توی این وضعیت به یه نفر که کمکم کنه نیاز دارم... تنهایی نمیتونم همه چیزو اداره کنم
یون ها: فکر خوبیه!... دایی میتونه کمکمون کنه....
نابی از سر میز پاشد و رو به بایول گفت: دخترم... پاشو... باید بریم
بایول: باشه...
************
یک هفته بعد...
یون ها: خانوم جی وون... میشه برای من یه قهوه بیارین؟
جی وون: چشم خانوم...
جی وون به آشپزخونه برگشت...
نابی زیر چشمی نگاهی به یون ها انداخت... چاپستیکشو توی بشقاب گذاشت... دستمال کنار بشقابشو برداشت و گوشه لبشو پاک کرد...
نابی: چرا چیزی نمیخوری؟... با معده ی خالی که نباید قهوه بخوری....
صندلیشو کنار زد و درحالیکه تا نیمه پاشد که بره گفت: باشه اوما... قهوه م نمیخورم!
نابی: یون ها!...بشین!...بگو چه مشکلی داری؟...چرا چن روزه حالت بده؟
سر جاش نشست...
یون ها: خب مشخصه مشکلم چیه!! وضعمون کاملا مشخصه که چقد آشفتس!...
نابی نگاهی به بایول انداخت که روی صندلی بغل دستش نشسته بود و جونگ هون رو توی آغوشش داشت... با قاشق کوچیکی که توی دستش بود به پسرش غذا میداد... و هیچ توجهی به اطرافش نداشت... نگاهی به یون ها انداخت و از شنیدن آخرین جملش ناراحت شد...
بایول: منو ببخشین... باعث و بانی این وضع منم!...
نابی دستی به صورتش کشید و نفسشو با صدا بیرون داد...
نابی: دخترم این چه حرفیه میزنی آخه!... کی گفته باعث این وضع تویی!... اون آدم همه ی ما رو با هم فریب داده!
بایول: ولی... من اونو وارد زندگیمون کردم...
یون ها وقتی شرمندگیشو دید دستشو جلو برد و روی دست بایول گذاشت...
یون ها: تو از کجا باید میفهمیدی چی تو سرشه؟... در ضمن... منظور من تو نبودی...
دستشو از روی دستش کشید و سرجاش برگشت... سرشو به آرومی پایین انداخت و گفت: من... رابطم با ایل دونگ به هم خورد!...
سرشو بالا کرد و متوجه نگاهای متعجبشون شد...
یون ها: اونم از خیانت جونگکوک خبر داشت و به ما چیزی نگفته بود!...
بایول بغضش گرفت... نگاهشو پایین انداخت و خودشو سرگرم جونگ هون کرد... دست کوچیکشو توی دستش گرفت و نوازشش کرد...
لبشو گاز میگرفت تا اشکش درنیاد...
نفس عمیقی کشید...
بایول: قابل پیش بینی بود!... اگر ایل دونگ باخبر نباشه کی میخواد بدونه!
نابی: دیگه مهم نیس!... باید سعی کنین فراموش کنین!... به فکر زندگی جدید باشین... همه چیو از اون جئون جونگکوک پس میگیریم!...
بایول زیر لب با ناامیدی گفت: امیدوارم!...
کسی کلمه ی امید رو از لحن ناامیدش نشنید!...
امروز اولین جلسه ی دادگاهش با جونگکوک بود... و از این بابت افکارش شدیدا به هم ریخته و آشفته بود... خیلی از نتیجه میترسید...
بایول: اوما... اگر طلاق بگیرم... پس شرکت چی میشه؟ چطوری پسش بگیریم؟
نابی: مسئله ی شرکت به این سادگیا نیست... خیلی طول میکشه... نمیتونیم به موضوع طلاقت گرهش بزنیم... چون فقط اوضاعو بدتر میکنه!.... ولی... تو لازم نیست انقدر نگران باشی... من قراره به برادرم زنگ بزنم تا پیش ما بیاد و به من کمک کنه
یون ها: دایی قراره بیاد؟
نابی: هنوز بهش نگفتم... ولی من توی این وضعیت به یه نفر که کمکم کنه نیاز دارم... تنهایی نمیتونم همه چیزو اداره کنم
یون ها: فکر خوبیه!... دایی میتونه کمکمون کنه....
نابی از سر میز پاشد و رو به بایول گفت: دخترم... پاشو... باید بریم
بایول: باشه...
************
۳۵.۹k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.