‹𝒂𝒕›
‹𝒂𝒕›
دوتا پسر...یعنی شبیه کی میشن.
رو کاناپه دراز کشیدم چشمام گرم شد و خوابیدم
صدای خنده دوتا بچه رو شنیدم به اطرافم نگاه کردم اتاق جونگکوک بود.
جونگکوک-ات ببین چقدر قشنگ میخندن پسرامون
رفتم سمتشون یکیشون شبیه من بود یکیشون شبیه جونگکوک
خواستم سمتشون برم و نوازششون کنم که جونگکوک نذاشت
جونگکوک-تو حق نداری بهشون دست بزنی
ات-چی
از خواب پریدم نفس نفس میزدم
جونگکوک-خوبی؟
روبه روم بود بهش نگاه کردم
ات-دیگه دوست ندارم
‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
انگار به سطل آب یخ ریختن رو سرم با حرفش
جونگکوک-یعنیچی!
ات-من میخوام برم امیدوارم این شیش ماه زودتر بگذره
ازجاش بلند شد و ازم رد شد
یعنی دیگه همه چی تمومه؟ات مال نیس فرصت هام رو از دست دادم؟
درد بغض از اشک ریختن خیلی بیشتره
قلبم گریه میکرد ولی مثل همیشه صورتم واکنش خاصی نشون نمیداد.
با قیافه ایی سرد و ناراحت تو ماشین نشستم
پامو رو گاز گذاشتم و سرعتمو زیاد کردم
انقدر حالم بد بود که صدای نگران ات هم برام اهمیت نداشت
یهو جیغ زد
ات-اروم تر میترسم
با جیغش سرعتمو کم تر کردم...
‹⁶ماهبعد›
با صدای جیغ ات خودم به اتاقش رسوندم
رو تخت جمع شده بود جیغ میکشید از درد
رفتم سمتش
ات-درد دارم جونگکوک
دکمه های لباسم و تا نصفه بسته بودم
موهام آشفته بود و چشمام از بی خوابی چن وقته قرمز
لباساش و تنش کردم و بغلش کردم پله هارو تند تند میرفتم پایین
-جونگکوکا وایسا منم بیام
مامانم خودش و رسوند بهمون
تو ماشین گذاشتمش و از حیاط عمارت اومدم بیرون
با هر جیغ ات به سرعت من اضافه میشد
تا بیمارستان چندبار احتمال تصادف داشتم
-جونگکوک آرومتر تا خودت زن و بچه هات و نبردی تو دیوار
جونگکوک-باشه باشه
‹𝒂𝒕›
با صدای بلند شدن گریه بچه کل دردی که کشیدم از بین رفت
-متاسفم...یکیازبچههاتون...روازدستدادیم
ات-چ..ی...ن..نه
گریه ام گرفت.
پسرمو اوردن کنارم
-متاسفم خانم
چیزی نفهمیدم قدرت شوکی که بهم وارد شده بود باعث بیهوش شدنم شد...
با بوی الکل چشمامو باز کردم
جونگکوک رو بالا سرم دیدم
وقتی منو دید گفت
جونگکوک-بهوشاومدیبالاخرهات؟
خودمو به زور کشیدم بالا که اومد کمکم
چشمامو با اشک بستم پلک که زدم اشکام ریختن پایین
با دستش منو کشید تو بغلش سرمو رو سینه اش گذاشتم و شروع کردم گریه کردن
جونگکوک-منم دلم براش تنگ میشه با اینکه نتونستم بغلش کنم ولی...داداشش و داریم ات
دوتا پسر...یعنی شبیه کی میشن.
رو کاناپه دراز کشیدم چشمام گرم شد و خوابیدم
صدای خنده دوتا بچه رو شنیدم به اطرافم نگاه کردم اتاق جونگکوک بود.
جونگکوک-ات ببین چقدر قشنگ میخندن پسرامون
رفتم سمتشون یکیشون شبیه من بود یکیشون شبیه جونگکوک
خواستم سمتشون برم و نوازششون کنم که جونگکوک نذاشت
جونگکوک-تو حق نداری بهشون دست بزنی
ات-چی
از خواب پریدم نفس نفس میزدم
جونگکوک-خوبی؟
روبه روم بود بهش نگاه کردم
ات-دیگه دوست ندارم
‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
انگار به سطل آب یخ ریختن رو سرم با حرفش
جونگکوک-یعنیچی!
ات-من میخوام برم امیدوارم این شیش ماه زودتر بگذره
ازجاش بلند شد و ازم رد شد
یعنی دیگه همه چی تمومه؟ات مال نیس فرصت هام رو از دست دادم؟
درد بغض از اشک ریختن خیلی بیشتره
قلبم گریه میکرد ولی مثل همیشه صورتم واکنش خاصی نشون نمیداد.
با قیافه ایی سرد و ناراحت تو ماشین نشستم
پامو رو گاز گذاشتم و سرعتمو زیاد کردم
انقدر حالم بد بود که صدای نگران ات هم برام اهمیت نداشت
یهو جیغ زد
ات-اروم تر میترسم
با جیغش سرعتمو کم تر کردم...
‹⁶ماهبعد›
با صدای جیغ ات خودم به اتاقش رسوندم
رو تخت جمع شده بود جیغ میکشید از درد
رفتم سمتش
ات-درد دارم جونگکوک
دکمه های لباسم و تا نصفه بسته بودم
موهام آشفته بود و چشمام از بی خوابی چن وقته قرمز
لباساش و تنش کردم و بغلش کردم پله هارو تند تند میرفتم پایین
-جونگکوکا وایسا منم بیام
مامانم خودش و رسوند بهمون
تو ماشین گذاشتمش و از حیاط عمارت اومدم بیرون
با هر جیغ ات به سرعت من اضافه میشد
تا بیمارستان چندبار احتمال تصادف داشتم
-جونگکوک آرومتر تا خودت زن و بچه هات و نبردی تو دیوار
جونگکوک-باشه باشه
‹𝒂𝒕›
با صدای بلند شدن گریه بچه کل دردی که کشیدم از بین رفت
-متاسفم...یکیازبچههاتون...روازدستدادیم
ات-چ..ی...ن..نه
گریه ام گرفت.
پسرمو اوردن کنارم
-متاسفم خانم
چیزی نفهمیدم قدرت شوکی که بهم وارد شده بود باعث بیهوش شدنم شد...
با بوی الکل چشمامو باز کردم
جونگکوک رو بالا سرم دیدم
وقتی منو دید گفت
جونگکوک-بهوشاومدیبالاخرهات؟
خودمو به زور کشیدم بالا که اومد کمکم
چشمامو با اشک بستم پلک که زدم اشکام ریختن پایین
با دستش منو کشید تو بغلش سرمو رو سینه اش گذاشتم و شروع کردم گریه کردن
جونگکوک-منم دلم براش تنگ میشه با اینکه نتونستم بغلش کنم ولی...داداشش و داریم ات
۳.۲k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.