«Reincarnation or dreaming? sleep or awake?»p19 «هیمورو'ی بی'هوش شده»
_______________از زبان راوی*
سیان، به طرف کوروکو میرود در حالی که سگ او در دستان'ش است_«یو کوروکو-کون، سگ'ت دل'ش برات تنگ شده!»
▽_«هواوووووووو!»*میپرد به بغل کوروکو*[وی: حوصله'ی نوشتن اسم واینا ندارم واسه همین واس'ش علامت گذاشتم @~@ ! نگید چرا بنده خدا سگ هم به کمی حرف زدن نیاز داره •-• !]
!¡!_«عه ممنون...»
=/|\=_«سیان، اون اعصاب سگی هم قل دیگه'مه!»*اشاره به شیان که به اسیان مینگرید و هچو خورشید نفرت در صورت'اش روشن بود*
!¡!_«از ملاقات با شما خوشبختم^-^ !»
=/|\=_«ما هم از ملاقات با شما خوشبختیم !»
# _«(کوروکو...)»*درخشیدن چشم'ها*
=_*سوت*«میبینم که سریع همه'رو جمع کردین!»
÷_«بوگو ماشالا^~^»
=_«چشم نخوری ایشالا😎!»
-☆- _*جیغ بنفش+تکان دادن رینکا*«حیفففففف این دخترات چرا بهشون نماز یاد نمیدی قرآن بخونن میدونی که روز قیامت گردن میگیری اوسکولللللللللللللللللللل!!!»
○_«چش شد این کرمون کرد💢!»
=_«خاله ما خودمونم نماز بلدیم نیاز نیست از مامان کوتوله'ی بدبخت بپرسی🤣📿💔!»
÷_«عاححححح یامته کوداسای جونکیونگ درد دارهههه😩📿✨!»[وی:اسم'ش درسته؟من مانهوا اسمات نمیخونم من فقط در حد نوشته هستم :/ ]
[[]]_«خفه شید حرومزاده'ها💢!»
=_«میو...»
÷_«ماو...»
=_«میو...»
÷_«ماو...»
= / ÷_«لالالالالااااااااا •^•...!»
[[]]_«لا اله الا الله🤦🏻!»
=_«محمد رسول الله🗿🍷✨!»
-☆- _«صل الله علیه وسلم💓»*دست از تکان دادن رینکا برداشت*
[[]]_«اوکا-ساما مسکن'ها و ارژانسی'ها رو کجا بزارم؟»
☆_«آزمایشگاه»{مود:INTP}
________________تهران از زبان آن شخص*
بعد از اینکه کلّیییٓ جینگیلیجات وشیرینی خریدم! رفتم و دوباره به گَشتنم ادامه دادم این'ور و اون'ور رو نگاه میکردم تا با یکی برخورد کردم و افتادم زمین!
✺-«آخخخ!درد داشت»{→لانیا راند،دختر اسلاید دوم}
✪_«ببخشید! امیدوارم صدمه ندیده باشد حالتون خوبه خانم؟»{→هیمورو}[وی:امگا'ی کراش😩📿🍷]
لانیا، قبل از آنکه حرف'اش تمام شود متوجه شخص رو به روی او شد_«ممنو-هن؟»
◍_«اوی هیمورو!دست به ناموس مردم میزنی بیشور!»{→لئو}
✺_«یک... دو... سه!»*مچ دست امگا را میگیرد و الفرار!*
◍_«اوکامورا!اون فوکوی رو خفه کن عربده'ش درنیاد و بیا دنبالم!»
﹏ _«مثلاً من کاپیتانتم؛-؛»*دست روی دهن فوکوی میذاره*{→اوکامورا}[وی:شامپانزه فیس🌚]
∀_«چناننلمتنملنرینایاتسیشلبااطبتژان!مترژطیانمپپدذذاب!!!»{→فوکوی}
﹏ _«یا علی ممد بست'ه دیگه لئو اوضاع رو خوب میکنه ما هم میریم دنبال'ش :/ !»
________________بعد نیم ساعت دویدن*
◍_«یا... خدا!... چقدر... دوندگی'ش... خوبه!... اصنم... خسته نشد!»*نفس نفس زدن*
﹏ _«شاید... تو... دو میدانی... شرکت... می'کنه! »*نفس نفس زدن*
∀_«اون... نکبت... از... اون'طرف... رفت!... تو... بن'بسته...!»*نفس نفس زدن*
وقتی یوسن تیم وارد بن'بست شدن، با هیمورو'ی بی'هوش شده مواجه شدن که به دیوار تکیه داده بود!
◍_«حواستون باشه تله نزاشته باشه!»
پسران، گام به گام... آرام آرام به سمت هیمورو رفتند. که ناگهان آن امگا رهبر از پشت به گردن امگا مغلوب آمپول بی'هوش کننده زد! امگا مغلوب داشت مقاومت می'کرد که باعث زخم شدن گردن'اش شد و خونریزی کرد!
∀_«ولم... کن💢!»*ناله*
◍_«فوکوی!»
✺_«تورو خدا تکون نخور شاید بمیری فوکوی!»
(و فوکوی... بی'هوش می'شود)
﹏ _«چی'کار'ش کردی💢؟!»
✺_«سادیسم'م... دوباره برگشت!»*چاقو در دست*
ادامه دارد...
[وی:امشب دوباره پارت میدم!]
سیان، به طرف کوروکو میرود در حالی که سگ او در دستان'ش است_«یو کوروکو-کون، سگ'ت دل'ش برات تنگ شده!»
▽_«هواوووووووو!»*میپرد به بغل کوروکو*[وی: حوصله'ی نوشتن اسم واینا ندارم واسه همین واس'ش علامت گذاشتم @~@ ! نگید چرا بنده خدا سگ هم به کمی حرف زدن نیاز داره •-• !]
!¡!_«عه ممنون...»
=/|\=_«سیان، اون اعصاب سگی هم قل دیگه'مه!»*اشاره به شیان که به اسیان مینگرید و هچو خورشید نفرت در صورت'اش روشن بود*
!¡!_«از ملاقات با شما خوشبختم^-^ !»
=/|\=_«ما هم از ملاقات با شما خوشبختیم !»
# _«(کوروکو...)»*درخشیدن چشم'ها*
=_*سوت*«میبینم که سریع همه'رو جمع کردین!»
÷_«بوگو ماشالا^~^»
=_«چشم نخوری ایشالا😎!»
-☆- _*جیغ بنفش+تکان دادن رینکا*«حیفففففف این دخترات چرا بهشون نماز یاد نمیدی قرآن بخونن میدونی که روز قیامت گردن میگیری اوسکولللللللللللللللللللل!!!»
○_«چش شد این کرمون کرد💢!»
=_«خاله ما خودمونم نماز بلدیم نیاز نیست از مامان کوتوله'ی بدبخت بپرسی🤣📿💔!»
÷_«عاححححح یامته کوداسای جونکیونگ درد دارهههه😩📿✨!»[وی:اسم'ش درسته؟من مانهوا اسمات نمیخونم من فقط در حد نوشته هستم :/ ]
[[]]_«خفه شید حرومزاده'ها💢!»
=_«میو...»
÷_«ماو...»
=_«میو...»
÷_«ماو...»
= / ÷_«لالالالالااااااااا •^•...!»
[[]]_«لا اله الا الله🤦🏻!»
=_«محمد رسول الله🗿🍷✨!»
-☆- _«صل الله علیه وسلم💓»*دست از تکان دادن رینکا برداشت*
[[]]_«اوکا-ساما مسکن'ها و ارژانسی'ها رو کجا بزارم؟»
☆_«آزمایشگاه»{مود:INTP}
________________تهران از زبان آن شخص*
بعد از اینکه کلّیییٓ جینگیلیجات وشیرینی خریدم! رفتم و دوباره به گَشتنم ادامه دادم این'ور و اون'ور رو نگاه میکردم تا با یکی برخورد کردم و افتادم زمین!
✺-«آخخخ!درد داشت»{→لانیا راند،دختر اسلاید دوم}
✪_«ببخشید! امیدوارم صدمه ندیده باشد حالتون خوبه خانم؟»{→هیمورو}[وی:امگا'ی کراش😩📿🍷]
لانیا، قبل از آنکه حرف'اش تمام شود متوجه شخص رو به روی او شد_«ممنو-هن؟»
◍_«اوی هیمورو!دست به ناموس مردم میزنی بیشور!»{→لئو}
✺_«یک... دو... سه!»*مچ دست امگا را میگیرد و الفرار!*
◍_«اوکامورا!اون فوکوی رو خفه کن عربده'ش درنیاد و بیا دنبالم!»
﹏ _«مثلاً من کاپیتانتم؛-؛»*دست روی دهن فوکوی میذاره*{→اوکامورا}[وی:شامپانزه فیس🌚]
∀_«چناننلمتنملنرینایاتسیشلبااطبتژان!مترژطیانمپپدذذاب!!!»{→فوکوی}
﹏ _«یا علی ممد بست'ه دیگه لئو اوضاع رو خوب میکنه ما هم میریم دنبال'ش :/ !»
________________بعد نیم ساعت دویدن*
◍_«یا... خدا!... چقدر... دوندگی'ش... خوبه!... اصنم... خسته نشد!»*نفس نفس زدن*
﹏ _«شاید... تو... دو میدانی... شرکت... می'کنه! »*نفس نفس زدن*
∀_«اون... نکبت... از... اون'طرف... رفت!... تو... بن'بسته...!»*نفس نفس زدن*
وقتی یوسن تیم وارد بن'بست شدن، با هیمورو'ی بی'هوش شده مواجه شدن که به دیوار تکیه داده بود!
◍_«حواستون باشه تله نزاشته باشه!»
پسران، گام به گام... آرام آرام به سمت هیمورو رفتند. که ناگهان آن امگا رهبر از پشت به گردن امگا مغلوب آمپول بی'هوش کننده زد! امگا مغلوب داشت مقاومت می'کرد که باعث زخم شدن گردن'اش شد و خونریزی کرد!
∀_«ولم... کن💢!»*ناله*
◍_«فوکوی!»
✺_«تورو خدا تکون نخور شاید بمیری فوکوی!»
(و فوکوی... بی'هوش می'شود)
﹏ _«چی'کار'ش کردی💢؟!»
✺_«سادیسم'م... دوباره برگشت!»*چاقو در دست*
ادامه دارد...
[وی:امشب دوباره پارت میدم!]
۲.۹k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.