part ❸❻👩🦯🦭
جیهوپ « نمیخواد خودم میرم .... آجوما توی آشپزخونه بود پس تصمیم گرفتم خودم برم صداشون کنم.... به اتاق بورام که رسیدم در زدم که یونگی جواب داد.... فکر میکردم خواب باشن اما وقتی وارد اتاق شدم تعجب تمام وجودم رو فرا گرفت ! هان؟ درست میبینم؟
یونگی « اره... تصمیم گرفتیم بهم فرصت بدیم....
جیهوپ « عالیه... همه رو جمع کردم! امروز به یاد قدیما قراره بازی کنیم... زود بیاین پایین
بورام « آخ اگه حقیقت بیفته برات
جیهوپ « هوی هوی نقشه نکش خانمی
یونگی « چطور؟
بورام « من، یه چیزایی... از این آقا میدونم
جیهوپ « بورام دختر قشنگم * نگاه برزخی
یونگی « بورام بدو بدو رفت پایین.... من و جیهوپ هم دنبالش راه افتادیم.... خودمم نمیدونم چرا یهو همچین تصمیمی گرفتم....
بورام « رفتم پایین و با دیدن وئول پریدم بغلش و با جیغ گفتم « بالاخره تونستم
وئول « اوی اوی چی شد؟
یونگی « تصمیم گرفتم بهش یه فرصت بدم خودش رو ثابت کنه
نامجون « اوووو... این خیلی خوبه
یونگی « ممنون هیونگ
جیمین « پس به افتخارشون
کوک « بعد از کلی سر و صدا سر میز صبحانه نشستیم و داشتیم صبحانه میخوردیم که چشمم به نارنگی های یونگی اوفتاد....هیونگ دوستداشتنی من....
یونگی « *پوکر... نارنگی میخواهی ؟
کوک « *مظلوم... اره حوس کردم
بورام « مگه حامله ای؟
جیمین « بچه ام حوس کرده دیگه چیکارش داری....
یونگی « باشه بیا
کوک « اوه برگام... بورام راستش رو بگو ببینم... دیشب چیز خورش نکردی؟ چرا اینقدر مهربون شده
جیهوپ « *خنده... بعد بگید یونگی بد اخلاقه! آدم باش باهات خوب رفتار کنه
کوک « یاععع هوسوکا ندیدی عجب پدیده نادری اتفاق اوفتاد
بورام « با خنده به دیوونه بازی های کوک و جیمین نگاه میکردم که وئول دم گوشم گفت
وئول « خبر داری که قراره بازی کنیم درسته؟
بورام « بلههه... قراره همتون رو به فنا بدم
وئول « اوی اوی تند نرو خانم کوچولو....
جیهوپ « بعد از خوردن صبحانه به یاد قدیما توی سالن اصلی دور میز گرد نشستیم و بطری شیشه ای قدیمی رو روی میز گذاشتم... خب میدونم همتون خر پیری شدین.... *با عرض معذرت از نامجون )
نامجون « راحت باش
جیهوپ « خب بله بی جنبه بازی در نیارین.... جو گیر هم نشین.. شروع!
بورام « دعا دعا میکردم اولین چرخش بطری به طرف من نیفته.... با ایستادن بطری و دیدن دو طرفه بطری جیغی کشیدم و پریدم بالا.... آخ جونننننننننن
وئول « زهر مار.... عین آدم سوال میپرسی هااا
_سر بطری به طرف بورام بود و تهش به طرف وئول.... و این برای بورامی که منتظر بود وئول رو به عشقش برسونه بهترین فرصت بود!
بورام « جرعت تا حقیقت
وئول « چه جرعت رو انتخاب میکردم چه حقیقت نقشه این روباه حیله گر مشخص بود... پس قبل ازاینکه جواب بدم گفتم « ببین من حقیقت رو انتخاب میکنم اما! این بطری به خودتم میفته هااا...
یونگی « اره... تصمیم گرفتیم بهم فرصت بدیم....
جیهوپ « عالیه... همه رو جمع کردم! امروز به یاد قدیما قراره بازی کنیم... زود بیاین پایین
بورام « آخ اگه حقیقت بیفته برات
جیهوپ « هوی هوی نقشه نکش خانمی
یونگی « چطور؟
بورام « من، یه چیزایی... از این آقا میدونم
جیهوپ « بورام دختر قشنگم * نگاه برزخی
یونگی « بورام بدو بدو رفت پایین.... من و جیهوپ هم دنبالش راه افتادیم.... خودمم نمیدونم چرا یهو همچین تصمیمی گرفتم....
بورام « رفتم پایین و با دیدن وئول پریدم بغلش و با جیغ گفتم « بالاخره تونستم
وئول « اوی اوی چی شد؟
یونگی « تصمیم گرفتم بهش یه فرصت بدم خودش رو ثابت کنه
نامجون « اوووو... این خیلی خوبه
یونگی « ممنون هیونگ
جیمین « پس به افتخارشون
کوک « بعد از کلی سر و صدا سر میز صبحانه نشستیم و داشتیم صبحانه میخوردیم که چشمم به نارنگی های یونگی اوفتاد....هیونگ دوستداشتنی من....
یونگی « *پوکر... نارنگی میخواهی ؟
کوک « *مظلوم... اره حوس کردم
بورام « مگه حامله ای؟
جیمین « بچه ام حوس کرده دیگه چیکارش داری....
یونگی « باشه بیا
کوک « اوه برگام... بورام راستش رو بگو ببینم... دیشب چیز خورش نکردی؟ چرا اینقدر مهربون شده
جیهوپ « *خنده... بعد بگید یونگی بد اخلاقه! آدم باش باهات خوب رفتار کنه
کوک « یاععع هوسوکا ندیدی عجب پدیده نادری اتفاق اوفتاد
بورام « با خنده به دیوونه بازی های کوک و جیمین نگاه میکردم که وئول دم گوشم گفت
وئول « خبر داری که قراره بازی کنیم درسته؟
بورام « بلههه... قراره همتون رو به فنا بدم
وئول « اوی اوی تند نرو خانم کوچولو....
جیهوپ « بعد از خوردن صبحانه به یاد قدیما توی سالن اصلی دور میز گرد نشستیم و بطری شیشه ای قدیمی رو روی میز گذاشتم... خب میدونم همتون خر پیری شدین.... *با عرض معذرت از نامجون )
نامجون « راحت باش
جیهوپ « خب بله بی جنبه بازی در نیارین.... جو گیر هم نشین.. شروع!
بورام « دعا دعا میکردم اولین چرخش بطری به طرف من نیفته.... با ایستادن بطری و دیدن دو طرفه بطری جیغی کشیدم و پریدم بالا.... آخ جونننننننننن
وئول « زهر مار.... عین آدم سوال میپرسی هااا
_سر بطری به طرف بورام بود و تهش به طرف وئول.... و این برای بورامی که منتظر بود وئول رو به عشقش برسونه بهترین فرصت بود!
بورام « جرعت تا حقیقت
وئول « چه جرعت رو انتخاب میکردم چه حقیقت نقشه این روباه حیله گر مشخص بود... پس قبل ازاینکه جواب بدم گفتم « ببین من حقیقت رو انتخاب میکنم اما! این بطری به خودتم میفته هااا...
۲۰۸.۲k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.