۲پارت(۲۲ ۲۱) بچه ها چند روز نیستم شاید نتونم پارت بذارم
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#21
خواستم از ڪنارش بگذرم ڪه دستمو گرفت...
دستمو عقب ڪشیدم و گفتم:ولم ڪن
خودشو جلو ڪشیدو گفت:بودے حالا..
ڪمڪم بهم نزدیڪ شدو من خودمو عقب ڪشیدم.
با برخورد ڪمرم با دیوار با بهت خیره شدم به پسره...
پوزخندے زدو سرشو جلو آورد
بی ارده دستمو بالا آوردم و محڪم توے صورتش زدم..
دستام از شدن استرس میلرزید
_اوههه وحشی دوست داری؟.
اینو گفت و خواست ببوستم ڪه یه نفر گرفتشو محڪم روے زمین انداختش...
هنوز نمیدونستم چه خبره
با دیدن بن ڪه داشت پسره رو در حد مرگ میزد به خودم اومدم..
به سمتش رفتم و گفتم:بسه
بسه ڪشتیش.
برگشت از روش بلند شدو لگدے به پاش زد
دست من و گرفت و گفت:میدونستم بچه هارو نباید اینجا آورد.
_من بچه نیستم اینقدر به من نگو بچه
اصلا خودت چند سالته؟...
با حرص غرید:من بیست و هشت سالمه
فڪ ڪنم در حدے باشم ڪه بخوام بهت بگم بچه..
با وارد شدنمون به سالن دیگه چیزے نگفت،بیست و هشت سال؟
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#22
باورم نمیشد بن بیست و هشت سالش باشه
روے مبل نشستم و ڪیفمو توے بغلم گرفتم...
ڪنارم نشست و لیوان شرابشو دستش گرفت و مزه مزش ڪرد..
لوڪاسو سوفیا رو دیدم ڪه با صورت خندون داشتن به سمتمون میومدن.
ایندفعه سوفیا ڪنارم نشست
باهاش قهر بودم شدید...
براے همین سرمو برنگردوندم نگاش ڪنم
سرشو سمتم آوردو خواست چیزے بگه ڪه موزیڪ قطع شد..
با تعجب خیره شدم به جلومو گفتم:چه خبره؟
_ما هم نمیدونیم
یڪی یڪی از دختر پسرا ڪم شد...
وسط خالی شد من تازه تونستم بفهمم چی شده..
یه نفر داد زد:جلوشو بگیرین داره دختره رو میڪشه
_باباشه،باباش داره ڪتڪش میزنه
صورت دختره پر از خون شده بود..
ضربان قلبم بالا رفت و دست و پاهام شروع به لرزش ڪرد...
تمام خاطرات بچگیم اومد جلو چشمامو دستمو به سرم گرفتم..
اشڪام شروع به باریدن ڪرد
خودمو روے مبل گلوله ڪردم و شروع ڪردم به گریه ڪردن با صداے بلند...
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#21
خواستم از ڪنارش بگذرم ڪه دستمو گرفت...
دستمو عقب ڪشیدم و گفتم:ولم ڪن
خودشو جلو ڪشیدو گفت:بودے حالا..
ڪمڪم بهم نزدیڪ شدو من خودمو عقب ڪشیدم.
با برخورد ڪمرم با دیوار با بهت خیره شدم به پسره...
پوزخندے زدو سرشو جلو آورد
بی ارده دستمو بالا آوردم و محڪم توے صورتش زدم..
دستام از شدن استرس میلرزید
_اوههه وحشی دوست داری؟.
اینو گفت و خواست ببوستم ڪه یه نفر گرفتشو محڪم روے زمین انداختش...
هنوز نمیدونستم چه خبره
با دیدن بن ڪه داشت پسره رو در حد مرگ میزد به خودم اومدم..
به سمتش رفتم و گفتم:بسه
بسه ڪشتیش.
برگشت از روش بلند شدو لگدے به پاش زد
دست من و گرفت و گفت:میدونستم بچه هارو نباید اینجا آورد.
_من بچه نیستم اینقدر به من نگو بچه
اصلا خودت چند سالته؟...
با حرص غرید:من بیست و هشت سالمه
فڪ ڪنم در حدے باشم ڪه بخوام بهت بگم بچه..
با وارد شدنمون به سالن دیگه چیزے نگفت،بیست و هشت سال؟
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#22
باورم نمیشد بن بیست و هشت سالش باشه
روے مبل نشستم و ڪیفمو توے بغلم گرفتم...
ڪنارم نشست و لیوان شرابشو دستش گرفت و مزه مزش ڪرد..
لوڪاسو سوفیا رو دیدم ڪه با صورت خندون داشتن به سمتمون میومدن.
ایندفعه سوفیا ڪنارم نشست
باهاش قهر بودم شدید...
براے همین سرمو برنگردوندم نگاش ڪنم
سرشو سمتم آوردو خواست چیزے بگه ڪه موزیڪ قطع شد..
با تعجب خیره شدم به جلومو گفتم:چه خبره؟
_ما هم نمیدونیم
یڪی یڪی از دختر پسرا ڪم شد...
وسط خالی شد من تازه تونستم بفهمم چی شده..
یه نفر داد زد:جلوشو بگیرین داره دختره رو میڪشه
_باباشه،باباش داره ڪتڪش میزنه
صورت دختره پر از خون شده بود..
ضربان قلبم بالا رفت و دست و پاهام شروع به لرزش ڪرد...
تمام خاطرات بچگیم اومد جلو چشمامو دستمو به سرم گرفتم..
اشڪام شروع به باریدن ڪرد
خودمو روے مبل گلوله ڪردم و شروع ڪردم به گریه ڪردن با صداے بلند...
۲.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.