تک پارتی: درخواستی
لیلی روی صندلی نشست و پروفسور کلاه را روی سرش قرار داد.
کلاه با صدای بلند نجوا کرد:
کلاه: گریفیندور.
لیلی با لبخندی شیرین به سمت میز گروهش قدم برداشت؛ البته ناگفته نماند که او خیلی آرام و طوری که جلب توجه نکند به آن پسر نگاه میکرد.
چند ساعت گذشت و کلاس امروز با گریفیندور و اسلایدرین بود.
لیلی برای بار دوم با آن پسر رو به رو می شد.
در تمام طول ساعت سوریوس به لیلی خیره شده بود و در فکر بود.
لیلی همیشه با اطرافیان خود مهربان رفتار میکرد.
و همین باعث شده بود تا دل اسنیپ بلرزه.
با این وجود او نمیخواست دست به کار شود زیرا میترسید اشتباه کند.
روزه بعد درحالیکه لیلی با سرعت تمام میدوید و کلی کتاب در دستش بود به فردی برخورد کرد،
با لبخند، لیلی: اوه. صبح بخیر. متاسفم ندیدمتون اجازه بدین کمکتون کنم.
اسنیپ: نیازی نیست ممنون. درحالیکه اسنیپ کتاب های لیلی را به او میداد لبخند کم رنگی زد و دستش را جلو آورد.
اسنیپ: سلام اسم من سوریوس اسنیپ است.
لیلی چند ثانیه به چشمان او نگاه کرد و بعد با لبخندی دستش را گرفت و با او دوست شد.
بعد از آن روز لیلی و اسنیپ دوستان خوبی شدند و روز های زیادی را باهم سپری میکردند .
تا اینکه سال چهارم رسید.
اسنیپ متوجه جرقه ای از احساسات درون خودش شده بود اما تردید داشت.
لیلی مثل همیشه شاد و خندان به سرعت به اسنیپ نزدیک میشد.
لیلی: سلامممممم. چطوری امروز چطور بود؟!
اسنیپ با صدایی که معلوم بود استرس داره آرام جواب داد:
اسنیپ: سلام لیلی خوب بود تو چی؟
لیلی لبخندش از بین رفت و با نگرانی به پسر رو به رویش زل زد و گفت:
لیلی:چیزی شده؟ مثل همیشه نیستی.
اسنیپ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
لیلی نزدیک تر شد و با دستانش صورت او را بالا اورد
لیلی با لبخند:چیزی شده؟ میدونی که میتونی بهم بگی.
اسنیپ آب دهان خود را خورد و باصدایی آرام نجوا کرد:
اسنیپ: من..... من نمیدونم چطوری باید بهت بگم.
لیلی: آروم باش نگران نباش قضاوت نمیکنم
و بعد لبخندی زیبا تحویلش داد اسنیپ وقتی به چهره دختر نگاه کرد دلش را به دریا زد و اعتراف کرد:
اسنیپ: من دوست دارم.
لیلی:.............
اسنیپ با نگرانی گفت:
اسنیپ میشه ی چیزی بگی؟؟؟
«ادامه دارد»
کلاه با صدای بلند نجوا کرد:
کلاه: گریفیندور.
لیلی با لبخندی شیرین به سمت میز گروهش قدم برداشت؛ البته ناگفته نماند که او خیلی آرام و طوری که جلب توجه نکند به آن پسر نگاه میکرد.
چند ساعت گذشت و کلاس امروز با گریفیندور و اسلایدرین بود.
لیلی برای بار دوم با آن پسر رو به رو می شد.
در تمام طول ساعت سوریوس به لیلی خیره شده بود و در فکر بود.
لیلی همیشه با اطرافیان خود مهربان رفتار میکرد.
و همین باعث شده بود تا دل اسنیپ بلرزه.
با این وجود او نمیخواست دست به کار شود زیرا میترسید اشتباه کند.
روزه بعد درحالیکه لیلی با سرعت تمام میدوید و کلی کتاب در دستش بود به فردی برخورد کرد،
با لبخند، لیلی: اوه. صبح بخیر. متاسفم ندیدمتون اجازه بدین کمکتون کنم.
اسنیپ: نیازی نیست ممنون. درحالیکه اسنیپ کتاب های لیلی را به او میداد لبخند کم رنگی زد و دستش را جلو آورد.
اسنیپ: سلام اسم من سوریوس اسنیپ است.
لیلی چند ثانیه به چشمان او نگاه کرد و بعد با لبخندی دستش را گرفت و با او دوست شد.
بعد از آن روز لیلی و اسنیپ دوستان خوبی شدند و روز های زیادی را باهم سپری میکردند .
تا اینکه سال چهارم رسید.
اسنیپ متوجه جرقه ای از احساسات درون خودش شده بود اما تردید داشت.
لیلی مثل همیشه شاد و خندان به سرعت به اسنیپ نزدیک میشد.
لیلی: سلامممممم. چطوری امروز چطور بود؟!
اسنیپ با صدایی که معلوم بود استرس داره آرام جواب داد:
اسنیپ: سلام لیلی خوب بود تو چی؟
لیلی لبخندش از بین رفت و با نگرانی به پسر رو به رویش زل زد و گفت:
لیلی:چیزی شده؟ مثل همیشه نیستی.
اسنیپ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
لیلی نزدیک تر شد و با دستانش صورت او را بالا اورد
لیلی با لبخند:چیزی شده؟ میدونی که میتونی بهم بگی.
اسنیپ آب دهان خود را خورد و باصدایی آرام نجوا کرد:
اسنیپ: من..... من نمیدونم چطوری باید بهت بگم.
لیلی: آروم باش نگران نباش قضاوت نمیکنم
و بعد لبخندی زیبا تحویلش داد اسنیپ وقتی به چهره دختر نگاه کرد دلش را به دریا زد و اعتراف کرد:
اسنیپ: من دوست دارم.
لیلی:.............
اسنیپ با نگرانی گفت:
اسنیپ میشه ی چیزی بگی؟؟؟
«ادامه دارد»
۵۷۷
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.