name:belief
part:44
پلیسی که کنار یونجو نشسته بود بلند شد و سمتشون اومد : سلام...این بچه رو میشناسید؟
هوسوک دستشو زیر پای یونجو انداخت و اونو بغل کرد و بلند شد:اره... چیشده؟
اون پلیس نفس عمیقی کشید و گفت : نمیدونم داشتیم گشت میزدیم دیدیم این بچه داشت با جیغ بلندی میدویید و گریه میکرد... پشت سرشم یه مرد دنبالش بود ... ما دختر و گرفتیم ولی ..پیرمرده رو م گرفتیم ولی خب میبینید بد مشت زد
کمپرس رو برداشت و سیاهی بزرگی که روی استخون گونه اش بود و نشون داد.
هوسوک با همون اخمی کرد بین ابروهاش نشسته بود سمت یونجو برگشت و با کشیدن انگشتش زیر چشای اون اشکاش رو پاک کرد : مامانت کجا یونجو...هوم؟
یونجو با هق هقش گفت : بابا...بابابزرگ...دهنشو...گف
هوسوک : بابابزرگ جلوی دهنش رو گرفت؟؟؟
یونجو سرش و تکون داد و گفت : مامان خیلی جیغ زد...ترسیدم من
بعدش دوباره گریه کرد و سرشو روی شونه هوسوک گذاشت.
هوسوک سریع سمت ماشین حرکت کرد و با نشستن توی ماشین حتی فرصت به اون دو تا سرباز نداد و با روشن کردن و فشار دادن پدال گاز سریع سمت پاسگاه خودشون حرکت کرد.
سرباز 1: دیدی چیشد
سرباز2: شتت..سرهنگ بفهمه کل خاندان زنشو اتیش میزنه
سرباز 1: زن سرهنگ پرررر
بعدش هر دو با هم خندیدن و تصمیم گرفتن پیاده تا پاسگاه حرکت کنن.
***
هوسوک همونطور که یونجو رو بغلش گرفته بود سمت دفتر تهیونگ دویید و بدون در زدن وارد شد.
تهیونگ با باز شدن در سریع سرش رو بالا گرفت و با قیافه رنگ پریده و ترسیده هوسوک که یونجو دستش بود اخمی کرد و با بلند شدن سریع سمتشون رفت و یونجو رو بغل کرد و روی زمین گذاشت: چیشده؟
هوسوک : نمیدونم موقعی رفتم مدارک و بیارم یونجو اونجا بود
تهیونگ سریع بلند گفت : چییی؟؟؟
هوسوک : گفتن که یه نفر داشته میدوییده دنبالش و یونجو هم فرار کرده...نتونستن اونو بگیرن...یونجو گفت که پدر ا.ت ... ا.ت و گرفته...گفت ا.ت جیغ کشیده و اونم ترسیده وفرار کرده.
تهیونگ که شوکه شده بود بلند داد کشید : یعنی چیی؟؟؟
سمت یونجو برگشت و جلوش زانو زد : یونجو...مامانت کجاس؟؟؟
یونجو که هق هق میکرد ب چهره عصبی پدرش نگاهی کرد و کمی عقب رفت.
تهیونگ از عصبانیت متوجه کاراش نمیشد و با جلو بردن دستش بازوی یونجو رو گرفت و نزدیک اورد و داد کشید : میگم مامانت کوووو؟؟؟
یونجو با داد تهیونگ گریه اش شدید تر شد و چشاش رو بست .
تهیونگ بلند شد و نفس عمیقی کشید .
دستشو توی موهاش برد و با دیدن یونجو که از شدت گریه قرمز شده دوباره روی زانوهاش نشست و یونجو رو بغل کرد : ببخشید...گریه نکن من معذرت میخوام قشنگم
.
.
.
پلیسی که کنار یونجو نشسته بود بلند شد و سمتشون اومد : سلام...این بچه رو میشناسید؟
هوسوک دستشو زیر پای یونجو انداخت و اونو بغل کرد و بلند شد:اره... چیشده؟
اون پلیس نفس عمیقی کشید و گفت : نمیدونم داشتیم گشت میزدیم دیدیم این بچه داشت با جیغ بلندی میدویید و گریه میکرد... پشت سرشم یه مرد دنبالش بود ... ما دختر و گرفتیم ولی ..پیرمرده رو م گرفتیم ولی خب میبینید بد مشت زد
کمپرس رو برداشت و سیاهی بزرگی که روی استخون گونه اش بود و نشون داد.
هوسوک با همون اخمی کرد بین ابروهاش نشسته بود سمت یونجو برگشت و با کشیدن انگشتش زیر چشای اون اشکاش رو پاک کرد : مامانت کجا یونجو...هوم؟
یونجو با هق هقش گفت : بابا...بابابزرگ...دهنشو...گف
هوسوک : بابابزرگ جلوی دهنش رو گرفت؟؟؟
یونجو سرش و تکون داد و گفت : مامان خیلی جیغ زد...ترسیدم من
بعدش دوباره گریه کرد و سرشو روی شونه هوسوک گذاشت.
هوسوک سریع سمت ماشین حرکت کرد و با نشستن توی ماشین حتی فرصت به اون دو تا سرباز نداد و با روشن کردن و فشار دادن پدال گاز سریع سمت پاسگاه خودشون حرکت کرد.
سرباز 1: دیدی چیشد
سرباز2: شتت..سرهنگ بفهمه کل خاندان زنشو اتیش میزنه
سرباز 1: زن سرهنگ پرررر
بعدش هر دو با هم خندیدن و تصمیم گرفتن پیاده تا پاسگاه حرکت کنن.
***
هوسوک همونطور که یونجو رو بغلش گرفته بود سمت دفتر تهیونگ دویید و بدون در زدن وارد شد.
تهیونگ با باز شدن در سریع سرش رو بالا گرفت و با قیافه رنگ پریده و ترسیده هوسوک که یونجو دستش بود اخمی کرد و با بلند شدن سریع سمتشون رفت و یونجو رو بغل کرد و روی زمین گذاشت: چیشده؟
هوسوک : نمیدونم موقعی رفتم مدارک و بیارم یونجو اونجا بود
تهیونگ سریع بلند گفت : چییی؟؟؟
هوسوک : گفتن که یه نفر داشته میدوییده دنبالش و یونجو هم فرار کرده...نتونستن اونو بگیرن...یونجو گفت که پدر ا.ت ... ا.ت و گرفته...گفت ا.ت جیغ کشیده و اونم ترسیده وفرار کرده.
تهیونگ که شوکه شده بود بلند داد کشید : یعنی چیی؟؟؟
سمت یونجو برگشت و جلوش زانو زد : یونجو...مامانت کجاس؟؟؟
یونجو که هق هق میکرد ب چهره عصبی پدرش نگاهی کرد و کمی عقب رفت.
تهیونگ از عصبانیت متوجه کاراش نمیشد و با جلو بردن دستش بازوی یونجو رو گرفت و نزدیک اورد و داد کشید : میگم مامانت کوووو؟؟؟
یونجو با داد تهیونگ گریه اش شدید تر شد و چشاش رو بست .
تهیونگ بلند شد و نفس عمیقی کشید .
دستشو توی موهاش برد و با دیدن یونجو که از شدت گریه قرمز شده دوباره روی زانوهاش نشست و یونجو رو بغل کرد : ببخشید...گریه نکن من معذرت میخوام قشنگم
.
.
.
۱۱.۸k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.