عشق ممنوعه p10
همون،طور که رو تخت نشسته بود و اشکهاش بی اختیار میریخت در اتاق به صدا در اومد. بغضشو قورت داد و با صدای گرفته زمزمه کرد:
- بفرمایید
جونگ سوک در اتاق رو باز کرد و وارد شد.
- هی پسر بلند شو بریم غذا حاظره.. اون اشک هاتو هم پاک کن باهاش حرف زدم چیزی نشنیده..
جونگ کوک که متوجه شده بود تهیونگ نمیخواد کسی متوجه بشه که بهش علاقه داره بلند شد و رو به روی برادرش وایستاد
- هیونگ لطفا.. امشبو فراموش کن
- خیلی خب جونگ کوکا بلند شو بریم
هردو از اتاق خارج شدن و از پله ها پایین رفتن.
از آخرین پله هم پایین اومد و نگاه پر اضطرابش رو چرخوند و تو چشم های معشوقش قفل شد. چند لحظه به چشماش زل زد و به سمت آشپز خونه رفت و به کانتر تکیه داد
- مامان.. کمک نمیخوای؟
- چرا پسرم اینارو بزار رو میز
سینی غذا رو برداشت و تکتک غذا ها رو روی میز چید. کمکم داشت متوجه نگاه های خیرهی تهیونگ رو خودش میشد. نگاهشو دوباره بهش داد و همون لحظه لرزی به تنش افتاد، سرشو به سمت مدانا که داشت با مادرش حرف میزد برگردوند و به سمتشون رفت و کنارشون ایستاد.
برادر زن باردارش هم وارد آشپز خونه شد و دستشو روی شونه مدانا گذاشت
- خانم کیم نمیخواد شما زحمت بکشین من کمک میکنم
مدانا لبخندی زد، لبخندی که میتونست هرکسی رو فریب بده و بر خلاف چهرهی واقعیش نشون بده که چقدر آدم خوبیه..
- عزیزم؟ تو با این وضعت میخوای به کلارا کمک کنی؟
و با طعنه ادامه داد:
- فعلا مراقب دختر کوچولوت باش
خانم جئون با لبخند همیشگیش گفت:
- خانم کیم.. سر به سرش نزارین
بعد به سمت جونگکوک برگشت:
- پسرم بقیه رو صدا بزن تا سر سفره بشینن
- چشم
مدانا رفتن جونگکوک به سمت بقیه رو دنبال کرد و گفت:
- آه از دست اینا همش دارن راجب کار حرف میزنن
خانم جئون که از غر زدن های مدانا خندش گرفته بود جواب داد:
- بیخیال عزیزم تو پوست خوشگلت رو خراب نکن بیا بریم سر سفره
بعد هم دست عروسش رو گرفت و به سمت میز غذا خوری حرکت کرد.
- بفرمایید
جونگ سوک در اتاق رو باز کرد و وارد شد.
- هی پسر بلند شو بریم غذا حاظره.. اون اشک هاتو هم پاک کن باهاش حرف زدم چیزی نشنیده..
جونگ کوک که متوجه شده بود تهیونگ نمیخواد کسی متوجه بشه که بهش علاقه داره بلند شد و رو به روی برادرش وایستاد
- هیونگ لطفا.. امشبو فراموش کن
- خیلی خب جونگ کوکا بلند شو بریم
هردو از اتاق خارج شدن و از پله ها پایین رفتن.
از آخرین پله هم پایین اومد و نگاه پر اضطرابش رو چرخوند و تو چشم های معشوقش قفل شد. چند لحظه به چشماش زل زد و به سمت آشپز خونه رفت و به کانتر تکیه داد
- مامان.. کمک نمیخوای؟
- چرا پسرم اینارو بزار رو میز
سینی غذا رو برداشت و تکتک غذا ها رو روی میز چید. کمکم داشت متوجه نگاه های خیرهی تهیونگ رو خودش میشد. نگاهشو دوباره بهش داد و همون لحظه لرزی به تنش افتاد، سرشو به سمت مدانا که داشت با مادرش حرف میزد برگردوند و به سمتشون رفت و کنارشون ایستاد.
برادر زن باردارش هم وارد آشپز خونه شد و دستشو روی شونه مدانا گذاشت
- خانم کیم نمیخواد شما زحمت بکشین من کمک میکنم
مدانا لبخندی زد، لبخندی که میتونست هرکسی رو فریب بده و بر خلاف چهرهی واقعیش نشون بده که چقدر آدم خوبیه..
- عزیزم؟ تو با این وضعت میخوای به کلارا کمک کنی؟
و با طعنه ادامه داد:
- فعلا مراقب دختر کوچولوت باش
خانم جئون با لبخند همیشگیش گفت:
- خانم کیم.. سر به سرش نزارین
بعد به سمت جونگکوک برگشت:
- پسرم بقیه رو صدا بزن تا سر سفره بشینن
- چشم
مدانا رفتن جونگکوک به سمت بقیه رو دنبال کرد و گفت:
- آه از دست اینا همش دارن راجب کار حرف میزنن
خانم جئون که از غر زدن های مدانا خندش گرفته بود جواب داد:
- بیخیال عزیزم تو پوست خوشگلت رو خراب نکن بیا بریم سر سفره
بعد هم دست عروسش رو گرفت و به سمت میز غذا خوری حرکت کرد.
۴.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.