★آخرین بوسه 7★
چویا:فکر نمیکردم اینقدر عوضی باشی دازای
دازای:هه من از اول گفتم دوست ندارم...
چویا:ولی..
دازای:هاا..ادامش..
چویا: م...من..دو..
دختره:عشقم...من دیگه نمیتونم...
دازای: دیگه خفه شو چویا...یادته گفتم من هر موقعه
بخوام از بدنت استفاده کنم تو نباید مشکلی داشته
باشی؟...تو هم قبول کردی...
پس همراهی میکنی...هر*زه
چویا:با این حرفی که زد...بدنم سست شد
یعنی چی؟...من یه عروسکم؟...
و با افتادن لیوان توی دستم
اون دختره هر*زه یه جیغ زد
میخواستم بگم خفه شو...ولی
اگه حرف میزدم بغضم میشکست..
این چه زندگی کوفتی عه؟
داشتم از پیش اون دوتا دور میشدم
که یه دفعه یه نفر موهامو کشید
و جیغ خیلی بلندی زدم
چویا:جیغغغغغغ
دازای:بمیر...و این شیشه هارو جمع کن
چویا:اول ولم کن...
دازای:بیا..حالا جمع کن هر*زه
چویا:مگه خودت نگفتی میزاری یه سال توی
خوشی باشم؟..پس چی شد؟
دازای:تمههه...فقط از جلوی
چشمام گمشووو
چویا:باشه..
چویا:اون شب نتونستم بخوابم
هم بخاطر دل دردم هم بخاطر
نا*له های اون هر*زه...
.
.
.
.
(ویو دو روز بعد)
چویا:امروز مثل اینکه قراره داداش دازای بیاد...
بلاخره درد بدنم کمتر شده بود...
ولی خب همچین انتظاری از دازای نداشتم
فکر میکردم باهام مهربونه...ولی دازای هم مثل
قبلیا بود...فقط بدنمو میخواست..
توی افکارم بودم که یه دفعه یکی در زد...
گفتم
چویا:بیا داخل
خدمتکار:سلام...رئیس گفتن این لباسا برای
مهمونی امروزه لطفا بپوشید
چویا:من نمیام به این مهمونی
خدمتکار:ولی رئیس گفتن...
چویا:وقتی میگم نمیام بعنی نمیام..
خدمتکار:ول...
دازای:مگه دست خودته؟...میای
چویا:گمشو
دازای:نکنه دلت برا اون شب تنگ شده؟
چویا:دیگه نمیخوامت
دازای:برو بیرون خدمتکار
خدمتکار:چشم
دازای:خب خب حالا که تنها شدیم...
دازای:هه من از اول گفتم دوست ندارم...
چویا:ولی..
دازای:هاا..ادامش..
چویا: م...من..دو..
دختره:عشقم...من دیگه نمیتونم...
دازای: دیگه خفه شو چویا...یادته گفتم من هر موقعه
بخوام از بدنت استفاده کنم تو نباید مشکلی داشته
باشی؟...تو هم قبول کردی...
پس همراهی میکنی...هر*زه
چویا:با این حرفی که زد...بدنم سست شد
یعنی چی؟...من یه عروسکم؟...
و با افتادن لیوان توی دستم
اون دختره هر*زه یه جیغ زد
میخواستم بگم خفه شو...ولی
اگه حرف میزدم بغضم میشکست..
این چه زندگی کوفتی عه؟
داشتم از پیش اون دوتا دور میشدم
که یه دفعه یه نفر موهامو کشید
و جیغ خیلی بلندی زدم
چویا:جیغغغغغغ
دازای:بمیر...و این شیشه هارو جمع کن
چویا:اول ولم کن...
دازای:بیا..حالا جمع کن هر*زه
چویا:مگه خودت نگفتی میزاری یه سال توی
خوشی باشم؟..پس چی شد؟
دازای:تمههه...فقط از جلوی
چشمام گمشووو
چویا:باشه..
چویا:اون شب نتونستم بخوابم
هم بخاطر دل دردم هم بخاطر
نا*له های اون هر*زه...
.
.
.
.
(ویو دو روز بعد)
چویا:امروز مثل اینکه قراره داداش دازای بیاد...
بلاخره درد بدنم کمتر شده بود...
ولی خب همچین انتظاری از دازای نداشتم
فکر میکردم باهام مهربونه...ولی دازای هم مثل
قبلیا بود...فقط بدنمو میخواست..
توی افکارم بودم که یه دفعه یکی در زد...
گفتم
چویا:بیا داخل
خدمتکار:سلام...رئیس گفتن این لباسا برای
مهمونی امروزه لطفا بپوشید
چویا:من نمیام به این مهمونی
خدمتکار:ولی رئیس گفتن...
چویا:وقتی میگم نمیام بعنی نمیام..
خدمتکار:ول...
دازای:مگه دست خودته؟...میای
چویا:گمشو
دازای:نکنه دلت برا اون شب تنگ شده؟
چویا:دیگه نمیخوامت
دازای:برو بیرون خدمتکار
خدمتکار:چشم
دازای:خب خب حالا که تنها شدیم...
۳.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.