گس لایتر/پارت ۲۸۳
نیمه شب احساس سرما کرد... پتو از روش کنار رفته بود... چشماشو وا کرد که پتو رو روی خودش بکشه... اما بایول رو کنار خودش ندید... نگرانش شد و به جستجوش نگاهشو چرخوند...
در تراس باز بود پس از روی تخت پایین اومد و سراغش رفت...
توی تراس نشسته بود و شنل بافتشو دور خودش پیچیده بود...
آروم جلو رفت...
یون ها: هوا دیگه سرد شده... به زودی بارونای پاییزیم شروع میشه...
نگاهشو از آسمون و ستاره ها... از درختای توی حیاط که کم کم برگاشون رو به خشکی میرفت گرفت...
بایول: آره... همینطوره...
حالا که بیداری بیا پیشم بشین...
کنارش نشست و دستشو دور شونه ی بایول انداخت...
یون ها: نی نی یه وقت سردش نشه...
با اشاره به شکمش لبخندی زد...
بایول دستشو روی شکمش کشید
بایول: نه... حالش خوبه
یون ها: فک کنم دیگه بتونیم بفهمیم پسره یا دختر... بنظر تو جونگ هون دلش خواهر یا برادر میخواد؟...
با شنیدن اسم جونگ هون لبخند تلخی زد و از گوشه ی چشمش قطره ای اشک چکید که از چشم یون ها دور نموند...
سر بایول رو به خودش نزدیک کرد و نوازشش کرد
یون ها: اووووو ببخشیدددد... مثلا میخواستم از فکر بیرون بیارمت... بدتر شد!
بایول: نه... عیبی نداره
یون ها: چطور عیب نداره! انقد گریه میکنی زیر چشات گود افتاده... جواب سوالمو ندادی هااا
بایول: جونگ هون من مهربونه... چه خواهر باشه چه برادر حتما دوسش داره
یون ها: حتما همینطوره...
خب؟
بایول: خب چی؟
یون ها: نمیخوای بگی به چی فک میکردی؟...
به آرومی سرشو به نشانه ی جواب منفی تکون داد...
یون ها: آدم یا باید با کسی حرف بزنه یا باید گریه کنه تا سبک بشه... پس تو گریه رو انتخاب میکنی؟
بایول: نه... ولی میترسم اگر بگم سرزنشم کنی
یون ها: نمیکنم... هرچی که باشه! میتونی بگی...
میخواست بگه ولی نمیتونست موقع گفتنش به چشمای یون ها نگاه کنه... پس نگاهشو دزدید و دوباره به درختای حیاط خیره شد
بایول: تصویر چشماش رو نمیتونم فراموش کنم... این اولین باری بود که میدیدم اینطوری اشک میریزه... حتی فک نمیکردم تو زندگیش بغض کرده باشه... ولی با دیدن اون لحظه شوکه شدم...
با تعجب به بایول نگاه میکرد بلکه بفهمه داره درباره ی کی صحبت میکنه... منتظر شد تا چیزای بیشتری بشنوه
بایول: اولش که جلوی در باهاش روبرو شدم همون نگاه خنثای همیشگیشو دیدم... ولی وقتی لحنمو تند کردم و سعی کردم از اونجا دورش کنم یه دفعه چشماش پر اشک شد و سرازیر شد
یون ها: وایسا ببینم... داری درباره جونگکوک حرف میزنی؟...
سکوتی کرد که نشانه ی تایید بود..
یون ها: حیف که قول دادم سرزنشت نکنم!
بایول: اما من فقط از شدت تعجبمه که دارم اینا رو بهت میگم... این وجهه ازش رو ندیده بودم!
یون ها: اون... بلاهایی سرمون آورده که حتی خودمونم ازش بی خبریم! چطور میتونی اینطوری ترحم برانگیز دربارش حرف بزنی؟
بایول: چطور مگه؟ چیزی میدونی؟...
برای لحظه ای بی احتیاطی کرده بود و نزدیک بود بند رو آب بده...
یون ها: نه... همینطوری گفتم... معذرت میخوام قرار بود چیزی نگم
بایول: فقط از این متحیرم که چطور جونگکوکی که اون همه غرور داشت اینطور عاجزانه روبروم می ایسته و ازم میخواد برگردم؟
یون ها: ساده نباش دختر! نقششو خوب بازی میکنه
بایول: مهم نیست... حتی اگر واقعیم باشه اهمیتی نداره...
اگر مجبور نبود که سکوت کنه قطعا مسئله ی مرگ پدرشون رو به بایول هم میگفت... اما فعلا باید ازش مخفی میموند!...
*******************************************
روز بعد...
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد... ویبره ی گوشیش موقع زنگ خوردن آزار دهنده بود...
روی کاناپه خوابیده بود و برای همین بدنش هم درد گرفته بود...
با چشمای نیمه باز گوشیشو جواب داد...
-بله؟
ایل دونگ: چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
-خواب بودم
ایل دونگ: الان؟ از تو بعیده!
-مگه ساعت چنده؟
ایل دونگ: ده صبح
-اوفففف... تو برو شرکت منم میام
ایل دونگ: من دارم میرم ولی تو فعلا بمون... یون ها به من زنگ زد پرسید که تو پیش مادرتی یا خونه ی خودت
-که چی ؟ اصن مگه تو با یون ها حرف میزنی؟
ایل دونگ: بعدا بهت توضیح میدم... الان یون ها داره میاد باهات حرف بزنه... گفت خیلی مهمه
-خونه ی خودمم... بیاد
ایل دونگ: خوبه... پس فعلا...
***********
در تراس باز بود پس از روی تخت پایین اومد و سراغش رفت...
توی تراس نشسته بود و شنل بافتشو دور خودش پیچیده بود...
آروم جلو رفت...
یون ها: هوا دیگه سرد شده... به زودی بارونای پاییزیم شروع میشه...
نگاهشو از آسمون و ستاره ها... از درختای توی حیاط که کم کم برگاشون رو به خشکی میرفت گرفت...
بایول: آره... همینطوره...
حالا که بیداری بیا پیشم بشین...
کنارش نشست و دستشو دور شونه ی بایول انداخت...
یون ها: نی نی یه وقت سردش نشه...
با اشاره به شکمش لبخندی زد...
بایول دستشو روی شکمش کشید
بایول: نه... حالش خوبه
یون ها: فک کنم دیگه بتونیم بفهمیم پسره یا دختر... بنظر تو جونگ هون دلش خواهر یا برادر میخواد؟...
با شنیدن اسم جونگ هون لبخند تلخی زد و از گوشه ی چشمش قطره ای اشک چکید که از چشم یون ها دور نموند...
سر بایول رو به خودش نزدیک کرد و نوازشش کرد
یون ها: اووووو ببخشیدددد... مثلا میخواستم از فکر بیرون بیارمت... بدتر شد!
بایول: نه... عیبی نداره
یون ها: چطور عیب نداره! انقد گریه میکنی زیر چشات گود افتاده... جواب سوالمو ندادی هااا
بایول: جونگ هون من مهربونه... چه خواهر باشه چه برادر حتما دوسش داره
یون ها: حتما همینطوره...
خب؟
بایول: خب چی؟
یون ها: نمیخوای بگی به چی فک میکردی؟...
به آرومی سرشو به نشانه ی جواب منفی تکون داد...
یون ها: آدم یا باید با کسی حرف بزنه یا باید گریه کنه تا سبک بشه... پس تو گریه رو انتخاب میکنی؟
بایول: نه... ولی میترسم اگر بگم سرزنشم کنی
یون ها: نمیکنم... هرچی که باشه! میتونی بگی...
میخواست بگه ولی نمیتونست موقع گفتنش به چشمای یون ها نگاه کنه... پس نگاهشو دزدید و دوباره به درختای حیاط خیره شد
بایول: تصویر چشماش رو نمیتونم فراموش کنم... این اولین باری بود که میدیدم اینطوری اشک میریزه... حتی فک نمیکردم تو زندگیش بغض کرده باشه... ولی با دیدن اون لحظه شوکه شدم...
با تعجب به بایول نگاه میکرد بلکه بفهمه داره درباره ی کی صحبت میکنه... منتظر شد تا چیزای بیشتری بشنوه
بایول: اولش که جلوی در باهاش روبرو شدم همون نگاه خنثای همیشگیشو دیدم... ولی وقتی لحنمو تند کردم و سعی کردم از اونجا دورش کنم یه دفعه چشماش پر اشک شد و سرازیر شد
یون ها: وایسا ببینم... داری درباره جونگکوک حرف میزنی؟...
سکوتی کرد که نشانه ی تایید بود..
یون ها: حیف که قول دادم سرزنشت نکنم!
بایول: اما من فقط از شدت تعجبمه که دارم اینا رو بهت میگم... این وجهه ازش رو ندیده بودم!
یون ها: اون... بلاهایی سرمون آورده که حتی خودمونم ازش بی خبریم! چطور میتونی اینطوری ترحم برانگیز دربارش حرف بزنی؟
بایول: چطور مگه؟ چیزی میدونی؟...
برای لحظه ای بی احتیاطی کرده بود و نزدیک بود بند رو آب بده...
یون ها: نه... همینطوری گفتم... معذرت میخوام قرار بود چیزی نگم
بایول: فقط از این متحیرم که چطور جونگکوکی که اون همه غرور داشت اینطور عاجزانه روبروم می ایسته و ازم میخواد برگردم؟
یون ها: ساده نباش دختر! نقششو خوب بازی میکنه
بایول: مهم نیست... حتی اگر واقعیم باشه اهمیتی نداره...
اگر مجبور نبود که سکوت کنه قطعا مسئله ی مرگ پدرشون رو به بایول هم میگفت... اما فعلا باید ازش مخفی میموند!...
*******************************************
روز بعد...
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد... ویبره ی گوشیش موقع زنگ خوردن آزار دهنده بود...
روی کاناپه خوابیده بود و برای همین بدنش هم درد گرفته بود...
با چشمای نیمه باز گوشیشو جواب داد...
-بله؟
ایل دونگ: چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
-خواب بودم
ایل دونگ: الان؟ از تو بعیده!
-مگه ساعت چنده؟
ایل دونگ: ده صبح
-اوفففف... تو برو شرکت منم میام
ایل دونگ: من دارم میرم ولی تو فعلا بمون... یون ها به من زنگ زد پرسید که تو پیش مادرتی یا خونه ی خودت
-که چی ؟ اصن مگه تو با یون ها حرف میزنی؟
ایل دونگ: بعدا بهت توضیح میدم... الان یون ها داره میاد باهات حرف بزنه... گفت خیلی مهمه
-خونه ی خودمم... بیاد
ایل دونگ: خوبه... پس فعلا...
***********
۲۲.۳k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.