بوی قهوه تلخ امیخته با عطر نفسهایت...
بوی قهوه تلخ امیخته با عطر نفسهایت...
موزیک کلاسیک...
گرمای شومینه...
رقص صدها قاصدک در چشمانت...
تو بودی و یک من...
حالا ساعت 1000نصفه شب است به وقت تنهایی ...
تا صبح چند ساعت دیگر باقیست...
حالا یک من بدون توست با بوی قهوه گس بدون عطرنفسهایت...همان گرمای شومینه همان موزیک کلاسیک...
چند نفس مانده به پاییز ...
خاطره های بی تو را چه کنم...
جواب بارانهای پاییزی را چه بدهم...
کاش درهمان روز جامانده بودم روحم راکه نمیگویم چون هنوز همانجا همان ساعت اسیرست...
جسمم را می گویم...اخر جسم مرده به چکار ادم می آید؟
کتاب حافظتو برمیدارم بومیکشم تاشاید اثری از نگاهت لاب لای کتاب جا مانده باشد...حمدو سوره ای نثار روح حافظ میکنم و لای کتاب را باز میکنم ...
تورا پیدا میکنم ...
پاره ای از وجودت...جامانده لابه لای هزارتوی این کتاب...
بامن حرف میزنی...
حالا همینجایی درست روبه روی من روی صندلی که خودم برات ساختم خیلی به ژست شعر خواندنت می آید!
حالا یک منم یک تو ...
تویی که جسمت را در گذشته جا گذاشتی اما هر لحظه با منی ...منی که روحم را در گذشته جا گذاشته ام ولی جسمم با تجسمت در لحظه های روز مردگی هایم زندگی میکند...
ای همه حسرت لحظه های به آغوش نکشیدنت ای همدم پاییزی من...
حالا یک منم یک تو با حس گس زیتون نرسیدن به آغوش دوباره...
#م_ح
به قلم خودم...
موزیک کلاسیک...
گرمای شومینه...
رقص صدها قاصدک در چشمانت...
تو بودی و یک من...
حالا ساعت 1000نصفه شب است به وقت تنهایی ...
تا صبح چند ساعت دیگر باقیست...
حالا یک من بدون توست با بوی قهوه گس بدون عطرنفسهایت...همان گرمای شومینه همان موزیک کلاسیک...
چند نفس مانده به پاییز ...
خاطره های بی تو را چه کنم...
جواب بارانهای پاییزی را چه بدهم...
کاش درهمان روز جامانده بودم روحم راکه نمیگویم چون هنوز همانجا همان ساعت اسیرست...
جسمم را می گویم...اخر جسم مرده به چکار ادم می آید؟
کتاب حافظتو برمیدارم بومیکشم تاشاید اثری از نگاهت لاب لای کتاب جا مانده باشد...حمدو سوره ای نثار روح حافظ میکنم و لای کتاب را باز میکنم ...
تورا پیدا میکنم ...
پاره ای از وجودت...جامانده لابه لای هزارتوی این کتاب...
بامن حرف میزنی...
حالا همینجایی درست روبه روی من روی صندلی که خودم برات ساختم خیلی به ژست شعر خواندنت می آید!
حالا یک منم یک تو ...
تویی که جسمت را در گذشته جا گذاشتی اما هر لحظه با منی ...منی که روحم را در گذشته جا گذاشته ام ولی جسمم با تجسمت در لحظه های روز مردگی هایم زندگی میکند...
ای همه حسرت لحظه های به آغوش نکشیدنت ای همدم پاییزی من...
حالا یک منم یک تو با حس گس زیتون نرسیدن به آغوش دوباره...
#م_ح
به قلم خودم...
۳.۲k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.