پارت سه (رویای تاریک)
به سمت میز صبحانه رفتیم واقعا باورم نمیشد آدمایی اونجا بودن که خیلی به نظر بد میومدن اما خیلی مهربون بودن و داشتن خیلی صمیمی در کنار فرشته ها غذا میخوردن چندان هم بد نبود ولی خب به هر حال من باید یه جوری از اینجا فرار کنم من داشتم نگاشون میکردم که یک دختر به اسم ایون برگشت به من نگاه کرد و سرش رو به سمت بقیه برد و گفت : آروم باشین تا سلامتی مهمون داریما .
من گفتم : یعنی الان من مهمونم .
ایون گفت : اره دیگه .
من گفتم : نه لطفاً راحت باشید .
آیاتو یه صندلی رو کشید عقب گفت : بیا بشین.
گفتم : خودم میتونم یه صندلی برای خودم بردارم .
ایون گفت : بیا کنار من بشین میخوام راجب چیزی باهات حرف بزنم .
گفتم : باشه .
کنار ایون نشستم ایون بهم نگاه کرد و گفت: بعدا که رفتیم یه جای خلوت یه چیز مهم رو بهت میگم فعلا غذا بخور 🍚🍜🥡🍱🍙.
یه عالمه غذای رنگارنگ رو سفره بود شروع کردیم به غذا خوردن بعد از غذا تشکر کردم و گفتم : من میرم تو حیاط یکمی دور بزنم .
ایون گفت : منم میام .
و با هم به حیاط رفتیم ایون منو برد روی یه صندلی و گفت : خوب به حرفام گوش کن دلیل اینکه تو اینجایی اینه که تو داخل دنیای خودت مردی اما اونجایی که تو زندگی میکردی دنیای تو نبود در واقع تو سال ها پیش از این دنیا دزدیده شدی و به اون دنیا رفتی یه چی ز مهم که باید در مورد خودت بدونی اینه که تو یه فرشته خیلی قوی هستی تو به دنیای خودت برگشتی اما تو به این دنیا اومدی تا با آیاتو ازدواج کنی . من داد زدم :. جااااااااااااننننننممممممم !!!! من با اون بی ریخت اعصاب خط خطی ازدواج نمیکنن . ایون گفت : آروم باش مثلا خود من با کانگ چول یکی دیگه از پسرای شیطان ازدواج کردم .
گفتم : راهی نیست از زیرش در برم .
ایون گفت : نترس الان که مجبورت نمیکنن ازدواج کنی ولی خب باید باهاش کنار بیای .
تا اومدم بقیه حرفم رو بزنم آیاتو پیداش شد و گفت : نمیخوای بریم بیرون باید بریم خرید چون برای تو اینجا هیچی لباس نداریم. قبول کردم و رفتیم تو بازار خیلی چیزای با حالی اونجا بود یه لباس فروشی دیدم آیاتو رو مجبور کردم باهام بیاد من یه هودی صورتی و دامن کوتاه مشکی برداشتم گفتم : خب من همینو میخام .
آیاتو گفت : من اومدم برای یک ماه لباس بردارم بعد تو فقط یه دست لباس برمیداری ؟؟
بعد دستم رو کشید و برام لباس انتخاب میکرد آخر سر به یه لباس مجلسی بلند آبی رسید که با طور و الماس های آبی پوشیده شده بود خیلی خوشگل و تو چشم بود آیاتو گفت: امشب یه مهمونی هست میخوام این لباسو بپوشی . گفتم : اما این لباس یقش خیلی بازه من عادت ندارم از این چیزا بپوشم .
آیاتو گفت: نگران چی هستی تا منو داری غم نداری یکی بهت نگاه چپ کنه خودم میکشمش . گفتم: آهای تند نرو خودم میتونم بکشمش
ادامه دارد .
من گفتم : یعنی الان من مهمونم .
ایون گفت : اره دیگه .
من گفتم : نه لطفاً راحت باشید .
آیاتو یه صندلی رو کشید عقب گفت : بیا بشین.
گفتم : خودم میتونم یه صندلی برای خودم بردارم .
ایون گفت : بیا کنار من بشین میخوام راجب چیزی باهات حرف بزنم .
گفتم : باشه .
کنار ایون نشستم ایون بهم نگاه کرد و گفت: بعدا که رفتیم یه جای خلوت یه چیز مهم رو بهت میگم فعلا غذا بخور 🍚🍜🥡🍱🍙.
یه عالمه غذای رنگارنگ رو سفره بود شروع کردیم به غذا خوردن بعد از غذا تشکر کردم و گفتم : من میرم تو حیاط یکمی دور بزنم .
ایون گفت : منم میام .
و با هم به حیاط رفتیم ایون منو برد روی یه صندلی و گفت : خوب به حرفام گوش کن دلیل اینکه تو اینجایی اینه که تو داخل دنیای خودت مردی اما اونجایی که تو زندگی میکردی دنیای تو نبود در واقع تو سال ها پیش از این دنیا دزدیده شدی و به اون دنیا رفتی یه چی ز مهم که باید در مورد خودت بدونی اینه که تو یه فرشته خیلی قوی هستی تو به دنیای خودت برگشتی اما تو به این دنیا اومدی تا با آیاتو ازدواج کنی . من داد زدم :. جااااااااااااننننننممممممم !!!! من با اون بی ریخت اعصاب خط خطی ازدواج نمیکنن . ایون گفت : آروم باش مثلا خود من با کانگ چول یکی دیگه از پسرای شیطان ازدواج کردم .
گفتم : راهی نیست از زیرش در برم .
ایون گفت : نترس الان که مجبورت نمیکنن ازدواج کنی ولی خب باید باهاش کنار بیای .
تا اومدم بقیه حرفم رو بزنم آیاتو پیداش شد و گفت : نمیخوای بریم بیرون باید بریم خرید چون برای تو اینجا هیچی لباس نداریم. قبول کردم و رفتیم تو بازار خیلی چیزای با حالی اونجا بود یه لباس فروشی دیدم آیاتو رو مجبور کردم باهام بیاد من یه هودی صورتی و دامن کوتاه مشکی برداشتم گفتم : خب من همینو میخام .
آیاتو گفت : من اومدم برای یک ماه لباس بردارم بعد تو فقط یه دست لباس برمیداری ؟؟
بعد دستم رو کشید و برام لباس انتخاب میکرد آخر سر به یه لباس مجلسی بلند آبی رسید که با طور و الماس های آبی پوشیده شده بود خیلی خوشگل و تو چشم بود آیاتو گفت: امشب یه مهمونی هست میخوام این لباسو بپوشی . گفتم : اما این لباس یقش خیلی بازه من عادت ندارم از این چیزا بپوشم .
آیاتو گفت: نگران چی هستی تا منو داری غم نداری یکی بهت نگاه چپ کنه خودم میکشمش . گفتم: آهای تند نرو خودم میتونم بکشمش
ادامه دارد .
۷.۷k
۲۶ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.