فیک کوک (سرنوشت من)پارت۴۱
از زبان ا/ت
نفس عمیقی کشید و با صدای بم گفت : نمیخوام..ولت کنم چون آرومم میکنی
این حتی یه بارم بهم نگفته دوسم داره چطوری من هر دفعه بهش اعتراف کردم.
با حالت التماس گفتم : جونگ کوک.. لطفاً.
دستاش شل شدن و کم کم قفلشون از دوره کمرم و دستام باز شدن.
ازش فاصله گرفتم و پشتم بود بعده چند ثانیه بدون حرفی رفت بیرون از اتاق.. برگشتم سمته در دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم : چرا آروم نمیگیری چرا ساکت نمیمونی..
امشبم تا صبح گذشت.. صبح دره اتاق زده شد گفتم : بفرمایید
اومد داخل آجوما بود حدس میزدم برام صبحونه آورده بود گذاشت کنارم و گفت : ا/ت جونگ کوک میزاره بری
از خوشحالی بال درآوردم و گفتم : آی خدارو شکر
آجوما انگار ناراحت بود.
بعده خوردن صبحونه بلند شدم و لباسام رو برداشتم به همراه کفشم گذاشتمشون توی ساک دستی..تهیونگ قرار بود برسونتم.. رفتم توی حیاط برگشتم و از آجوما خداحافظی کردم که چشمم به پنجره اتاقه مغرور خان افتاد.برگشتم سمته تهیونگ و گفتم : بریم
سواره ماشین شدیم و حرکت کرد چند دقیقه ساکت بودیم که تهیونگ گفت : فکر نمیکردم به همین راحتی ها بزاره بری
با کنایه گفتم : وقتی میسو جونش داره جدا میشه منو میخواد چیکار..
تهیونگ گفت : ا/ت تو اصلا جریان میسو رو میدونی که اینطوری حرف میزنی
گفتم : نمیخوام بدونم وقتی خودم دیدم
کلافه نفسش رو بیرون داد که گفتم : چیه همش مثل مادر شوهرا می مونی
لبخند زد و گفت : من بیشتر نقش شوهر خواهر آیندت رو دارم
گفتم : ذهی خیال باطل گذاشتم تو هم آنا رو بدبخت کردی گفت : عه چقدر بدبینی تو به همه چیز
بالاخره رسیدیم پیاده شدم و گفتم : ببین نبینم دوره آنا میچرخیاا
گفت : نبابا اینقدر غیرتی بودی ما خبر نداشتیم
رفت منم در رو زدم که آنا باز کرد ازش دلخور بودم اما فقط اون بود که همیشه به دادم میرسید
بدون حرف بغلش کردم دلم براش تنگ شده بود
نفس عمیقی کشید و با صدای بم گفت : نمیخوام..ولت کنم چون آرومم میکنی
این حتی یه بارم بهم نگفته دوسم داره چطوری من هر دفعه بهش اعتراف کردم.
با حالت التماس گفتم : جونگ کوک.. لطفاً.
دستاش شل شدن و کم کم قفلشون از دوره کمرم و دستام باز شدن.
ازش فاصله گرفتم و پشتم بود بعده چند ثانیه بدون حرفی رفت بیرون از اتاق.. برگشتم سمته در دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم : چرا آروم نمیگیری چرا ساکت نمیمونی..
امشبم تا صبح گذشت.. صبح دره اتاق زده شد گفتم : بفرمایید
اومد داخل آجوما بود حدس میزدم برام صبحونه آورده بود گذاشت کنارم و گفت : ا/ت جونگ کوک میزاره بری
از خوشحالی بال درآوردم و گفتم : آی خدارو شکر
آجوما انگار ناراحت بود.
بعده خوردن صبحونه بلند شدم و لباسام رو برداشتم به همراه کفشم گذاشتمشون توی ساک دستی..تهیونگ قرار بود برسونتم.. رفتم توی حیاط برگشتم و از آجوما خداحافظی کردم که چشمم به پنجره اتاقه مغرور خان افتاد.برگشتم سمته تهیونگ و گفتم : بریم
سواره ماشین شدیم و حرکت کرد چند دقیقه ساکت بودیم که تهیونگ گفت : فکر نمیکردم به همین راحتی ها بزاره بری
با کنایه گفتم : وقتی میسو جونش داره جدا میشه منو میخواد چیکار..
تهیونگ گفت : ا/ت تو اصلا جریان میسو رو میدونی که اینطوری حرف میزنی
گفتم : نمیخوام بدونم وقتی خودم دیدم
کلافه نفسش رو بیرون داد که گفتم : چیه همش مثل مادر شوهرا می مونی
لبخند زد و گفت : من بیشتر نقش شوهر خواهر آیندت رو دارم
گفتم : ذهی خیال باطل گذاشتم تو هم آنا رو بدبخت کردی گفت : عه چقدر بدبینی تو به همه چیز
بالاخره رسیدیم پیاده شدم و گفتم : ببین نبینم دوره آنا میچرخیاا
گفت : نبابا اینقدر غیرتی بودی ما خبر نداشتیم
رفت منم در رو زدم که آنا باز کرد ازش دلخور بودم اما فقط اون بود که همیشه به دادم میرسید
بدون حرف بغلش کردم دلم براش تنگ شده بود
۱۱۸.۱k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.