خیال تو
#جونگکوک
part: 15
از دید کوک'
بغضم گرفته بود نتونستم برگردم و حتا برای اخرین بار نگاهش کنم بعد چندماه هنوز فکرم پیشش بود حتا عکسی ام نداشتم ازش
ماه بعدش تهیونگ عروسی گرفت ازدواج کرد عروسی رفتم داشتم به این فکر می کردم که ات چقدرتو لباس عروسی قشنگ میشه
تهیونگ:امشب عروسی منه خیر سرم چرا همش تو فکری
کوک:خودت می دونی برای چی می پرسی
تهیونگ:برای همین گفتم زن بگیر یا نباید از دستش می دادی که الان قصه بخوری یا دیگه کلا فراموشش کن و تو عروسی من خوش بگذرونیم
اون شب گزشت و هفته بعدی تهیونگ بچه دار شده بودن
از کارم دیگه خسته شده بودم و ترجیح دادم دیگه کار نکنم با پولی که تا الان داشتم تا عمر داشتم هرچقدر ام خرجش کنم تموم نمی شد پس کارم و گزاشتم کنار
و مدل خونم و عوض کردم
تهیونگ زنگ زد بهم که جوابش و دادم
کوک:جانم
تهیونگ:ی درخواستی دارم قبول میکنی
کوک:چی میخوای؟
تهیونگ:میشه لیا پیشت بمونه؟
کوک:من که بلد نیستم بچه داری کنم
تهیونگ: لطفااافقط امروز
کوک: باشهه
تهیونگ اومد لیا رو بهم داد
کوک: چقدر بزرگ شدی کوچولو
تهیونگ: ما داریم پیر می شیم ولی تو چرا تغییر نمی کنی خوناشامی چیزی هستی؟؟
کوک: مسخرهه نمیخوای بری؟؟
تهیونگ: میرم
کوک: منم لیا رو می برم براش خوراکی بگیرم کیک میتونه بخوره؟؟
تهیونگ: جدی تو مافیا بودی؟؟ بچه چندماه چجوری میتونه کیک بخورهههه نکشیش
کوک: خوب گفتم تاحالا بچه دار نشدممم
تهیونگ: واجب شد زن بگیری
کوک: نه ممنون حالا ام بروو
تهیونگ رفت
کوک: لیا کوچولو رو ببین چیزی میخوای بریم برات اسباب بازی بگیریم بابات خسیس عه
به سمت ماشین رفتم لیا رو گزاشتم کنارم و به سمت مغازه رفتمم و چندتا اسباب بازی مناسبش و گرفتم داشتم باهاش بازی می کردم که ات و دیدم هنوزم هیچ فرقی نکرده
خواستم برم دنبالش که فرار کرد
کوک: چرا ازم فرار کرد چجوری با بچه برم دنبالش
part: 15
از دید کوک'
بغضم گرفته بود نتونستم برگردم و حتا برای اخرین بار نگاهش کنم بعد چندماه هنوز فکرم پیشش بود حتا عکسی ام نداشتم ازش
ماه بعدش تهیونگ عروسی گرفت ازدواج کرد عروسی رفتم داشتم به این فکر می کردم که ات چقدرتو لباس عروسی قشنگ میشه
تهیونگ:امشب عروسی منه خیر سرم چرا همش تو فکری
کوک:خودت می دونی برای چی می پرسی
تهیونگ:برای همین گفتم زن بگیر یا نباید از دستش می دادی که الان قصه بخوری یا دیگه کلا فراموشش کن و تو عروسی من خوش بگذرونیم
اون شب گزشت و هفته بعدی تهیونگ بچه دار شده بودن
از کارم دیگه خسته شده بودم و ترجیح دادم دیگه کار نکنم با پولی که تا الان داشتم تا عمر داشتم هرچقدر ام خرجش کنم تموم نمی شد پس کارم و گزاشتم کنار
و مدل خونم و عوض کردم
تهیونگ زنگ زد بهم که جوابش و دادم
کوک:جانم
تهیونگ:ی درخواستی دارم قبول میکنی
کوک:چی میخوای؟
تهیونگ:میشه لیا پیشت بمونه؟
کوک:من که بلد نیستم بچه داری کنم
تهیونگ: لطفااافقط امروز
کوک: باشهه
تهیونگ اومد لیا رو بهم داد
کوک: چقدر بزرگ شدی کوچولو
تهیونگ: ما داریم پیر می شیم ولی تو چرا تغییر نمی کنی خوناشامی چیزی هستی؟؟
کوک: مسخرهه نمیخوای بری؟؟
تهیونگ: میرم
کوک: منم لیا رو می برم براش خوراکی بگیرم کیک میتونه بخوره؟؟
تهیونگ: جدی تو مافیا بودی؟؟ بچه چندماه چجوری میتونه کیک بخورهههه نکشیش
کوک: خوب گفتم تاحالا بچه دار نشدممم
تهیونگ: واجب شد زن بگیری
کوک: نه ممنون حالا ام بروو
تهیونگ رفت
کوک: لیا کوچولو رو ببین چیزی میخوای بریم برات اسباب بازی بگیریم بابات خسیس عه
به سمت ماشین رفتم لیا رو گزاشتم کنارم و به سمت مغازه رفتمم و چندتا اسباب بازی مناسبش و گرفتم داشتم باهاش بازی می کردم که ات و دیدم هنوزم هیچ فرقی نکرده
خواستم برم دنبالش که فرار کرد
کوک: چرا ازم فرار کرد چجوری با بچه برم دنبالش
۵.۵k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.