part³³🪶🌕
هه ری « *خنده ...نامجون
نامجون « بله
هه ری « میترسم
نامجون « یعنی چی؟ دلیلی نداره که بترسی
هه ری « پدرت! اون ساکت نمیشینه... اگه بلایی سرت بیاره چی؟
نامجون « اون با من کاری نداره! عادت داره از نقطه ضعف آدما استفاده کنه
هه ری « همیشه وقتی کنارم بودی احساس میکردم هیچکس نمیتونه بهم آسیب بزنه! چون حواست به همه چیز و همه کس بود اما.... اگه باعث دردت بشم چی؟
نامجون « سرنوشت چیزیه که هیچ وقت نمیشه ازش فرار کرد! همونطور که نمیشه ازش فرار کرد، ادما هم نمیتونن تغییرش بدن... اگه قرار باشه کنار هم بمونیم پدرم هر کاری کنه بازم به هم برمیگردیم! باور دارم که اینجوری میشه.. پس سعی کن افکار منفی رو از خودت دور کنی!
هه ری « *لبخند... چشم
نامجون « آفرین دختر خوب ... حالا پاشو برو درست رو بخون
هه ری « *مظلوم
نامجون « توقع نداری که پاشم برات مشق بنویسم
هه ری « میشه فردا نرم دانشگاه
نامجون « فردا چه کلاس هایی داری؟
هه ری « فیزیک... شیمی! تاریخ
نامجون « فکر پیچوندن کلاس ها رو از مغزت بیرون کن !
هه ری « مونی بد... خوابم میاد
نامجون « یه ذره کمکت میکنم! پاشو بریم
هه ری « آخجوننننننن
صبح روز بعد //
نامجون « با تابش نور خورشید به چشمام آروم اونو رو باز کردم و با دیدن هه ری که عین بچه ها توی جنین وار خوابیده بود لبخندی روی لب هام نشست! کل دیشب رو درس خوند و با اینکه همش غر میزد اما درسش رو کامل انجام داد.... بی سر و صدا از تخت پایین اومدم و رفتم تا براش صبحانه درست کنم
*صدای زنگ در
نامجون « کی میتونه باشه؟ این وقت صبح ؟؟
هه ری « با شنیدن سر و صدای زیادی چشمام رو باز کردم و با دیدن جای خالی مونی فهمیدم زودتر از من بیدار شده! دستی به سر و صورتم کشیدم و در حالی که داشتم از فضولی میمردم از پله ها پایین رفتم! یعنی کی اومده خونه مونی؟ دختره؟ اصلا این وقت صبح اینجا چی میخواد؟
نامجون « یاععع نکن بابا با این همه سر و صدا الان هه ری رو بیدار میکنی هاااا
هه ری « جانم؟ کیو اوردی اینجا مگه؟؟؟
نامجون « عه؟ بیدار شدی عزیزم
*جین با ماهیتابه میاد
جین « عههههه نگفته بودی دخترمم اینجاستتتتت
نامجون « *پوکر... این همه برات روضه خوندم هیونگ
جین « یه شیرینی بابت آشتیتون باید مهمونمون کنی متوجه ای که! چطوری جوجه؟
هه ری « خوبم هیونگگگگگ جونم! تو خوبی؟
نامجون « بله
هه ری « میترسم
نامجون « یعنی چی؟ دلیلی نداره که بترسی
هه ری « پدرت! اون ساکت نمیشینه... اگه بلایی سرت بیاره چی؟
نامجون « اون با من کاری نداره! عادت داره از نقطه ضعف آدما استفاده کنه
هه ری « همیشه وقتی کنارم بودی احساس میکردم هیچکس نمیتونه بهم آسیب بزنه! چون حواست به همه چیز و همه کس بود اما.... اگه باعث دردت بشم چی؟
نامجون « سرنوشت چیزیه که هیچ وقت نمیشه ازش فرار کرد! همونطور که نمیشه ازش فرار کرد، ادما هم نمیتونن تغییرش بدن... اگه قرار باشه کنار هم بمونیم پدرم هر کاری کنه بازم به هم برمیگردیم! باور دارم که اینجوری میشه.. پس سعی کن افکار منفی رو از خودت دور کنی!
هه ری « *لبخند... چشم
نامجون « آفرین دختر خوب ... حالا پاشو برو درست رو بخون
هه ری « *مظلوم
نامجون « توقع نداری که پاشم برات مشق بنویسم
هه ری « میشه فردا نرم دانشگاه
نامجون « فردا چه کلاس هایی داری؟
هه ری « فیزیک... شیمی! تاریخ
نامجون « فکر پیچوندن کلاس ها رو از مغزت بیرون کن !
هه ری « مونی بد... خوابم میاد
نامجون « یه ذره کمکت میکنم! پاشو بریم
هه ری « آخجوننننننن
صبح روز بعد //
نامجون « با تابش نور خورشید به چشمام آروم اونو رو باز کردم و با دیدن هه ری که عین بچه ها توی جنین وار خوابیده بود لبخندی روی لب هام نشست! کل دیشب رو درس خوند و با اینکه همش غر میزد اما درسش رو کامل انجام داد.... بی سر و صدا از تخت پایین اومدم و رفتم تا براش صبحانه درست کنم
*صدای زنگ در
نامجون « کی میتونه باشه؟ این وقت صبح ؟؟
هه ری « با شنیدن سر و صدای زیادی چشمام رو باز کردم و با دیدن جای خالی مونی فهمیدم زودتر از من بیدار شده! دستی به سر و صورتم کشیدم و در حالی که داشتم از فضولی میمردم از پله ها پایین رفتم! یعنی کی اومده خونه مونی؟ دختره؟ اصلا این وقت صبح اینجا چی میخواد؟
نامجون « یاععع نکن بابا با این همه سر و صدا الان هه ری رو بیدار میکنی هاااا
هه ری « جانم؟ کیو اوردی اینجا مگه؟؟؟
نامجون « عه؟ بیدار شدی عزیزم
*جین با ماهیتابه میاد
جین « عههههه نگفته بودی دخترمم اینجاستتتتت
نامجون « *پوکر... این همه برات روضه خوندم هیونگ
جین « یه شیرینی بابت آشتیتون باید مهمونمون کنی متوجه ای که! چطوری جوجه؟
هه ری « خوبم هیونگگگگگ جونم! تو خوبی؟
۵۳.۸k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.