رمان خانواده پارت بیست
رمان خانواده پارت بیست
شخصیت ها : ا/ت ( مادر ) جونگ سوک ( پدر ) اون وو ( پسر )
تمام دکمه های بابا رو باز کرده بود و لباسشو از تنش در اورد و
بابل گفت : اون وو مامانت منو لخت لخت میکنه تو فرار کن تا بعد من نیاد تو رو هم لخت نکنه
گفتم : باشه
و اول رفتم و در خونه رو فقل کردن تا بیروک نره و بعد رفتم تو اتاقم و درو بستم و جن تا وسیله پشت در گذاشتم
جونگ سوک
لباسمو که در اورد شروع کرد به باز کردنه دکمه های شلوارم میددنستم بعد اینکه منو لخت کرد خودشم لخت میکنه و شروع میکنه به کردنه من شلوارمم در اور د شورتمم همین طور خودشم لخت کرد و داشت برام ساک میزد و خودش کرد تو خودش منم بلندش کردم و بردمش تو اتاق که حداقل هر کاری میخواد باهام بکنه تو اتاق بکنه یه زده که گذشت ببتد شد و رفت جلو در اتاق اون وو
اون وو
دیدم بیرون خیلی ساکته گفتم برن بیرون ببینم چه خبره درو یه کوچولو که باز کردم دیدم یه دست اومده لای درمنم ترسیدم از پشت افتادم و مامان درو باز کرد بابا اومد از پشت بگیرتش که که نتونست مامان پرید روم و لباسمو در اورد خواست شلوارم در بیاره که بابا اومد دوباره از پشت بلندش کرد و ماملن هی دست و پا میزد بالاخره خودشو از دست بابا در اورد اومد شلوارمم در اورد بابا اومد مامانو گرفت و شروع کرد به بوسیدنش تا منو ول کنه بردش تو اتاق و درو قفل کرد و من اصلا حواسم نبود هردوشون الان جولوم لخت بودن ..... اممم....اوضاع خیلیییی بهن ریخته بود لباسمو پوشیدم و سعی کردم بخوابم ولی فکر و خیال نمیزاشت بخوابم ولی بازم سعی کردمو بالاخره خوابم برد و....
شخصیت ها : ا/ت ( مادر ) جونگ سوک ( پدر ) اون وو ( پسر )
تمام دکمه های بابا رو باز کرده بود و لباسشو از تنش در اورد و
بابل گفت : اون وو مامانت منو لخت لخت میکنه تو فرار کن تا بعد من نیاد تو رو هم لخت نکنه
گفتم : باشه
و اول رفتم و در خونه رو فقل کردن تا بیروک نره و بعد رفتم تو اتاقم و درو بستم و جن تا وسیله پشت در گذاشتم
جونگ سوک
لباسمو که در اورد شروع کرد به باز کردنه دکمه های شلوارم میددنستم بعد اینکه منو لخت کرد خودشم لخت میکنه و شروع میکنه به کردنه من شلوارمم در اور د شورتمم همین طور خودشم لخت کرد و داشت برام ساک میزد و خودش کرد تو خودش منم بلندش کردم و بردمش تو اتاق که حداقل هر کاری میخواد باهام بکنه تو اتاق بکنه یه زده که گذشت ببتد شد و رفت جلو در اتاق اون وو
اون وو
دیدم بیرون خیلی ساکته گفتم برن بیرون ببینم چه خبره درو یه کوچولو که باز کردم دیدم یه دست اومده لای درمنم ترسیدم از پشت افتادم و مامان درو باز کرد بابا اومد از پشت بگیرتش که که نتونست مامان پرید روم و لباسمو در اورد خواست شلوارم در بیاره که بابا اومد دوباره از پشت بلندش کرد و ماملن هی دست و پا میزد بالاخره خودشو از دست بابا در اورد اومد شلوارمم در اورد بابا اومد مامانو گرفت و شروع کرد به بوسیدنش تا منو ول کنه بردش تو اتاق و درو قفل کرد و من اصلا حواسم نبود هردوشون الان جولوم لخت بودن ..... اممم....اوضاع خیلیییی بهن ریخته بود لباسمو پوشیدم و سعی کردم بخوابم ولی فکر و خیال نمیزاشت بخوابم ولی بازم سعی کردمو بالاخره خوابم برد و....
۳۰۵
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.