A RELIC OF PAST p1
سلام من ا/ت هستم اهل ایران یک شناگر، بسکتبالیست، نقاش، برنامه نویس و تعریف از خود نباشه خواننده حرفه ای هستم ها راستی یادم رفتم من 19 سالمه که چند وقت دیگه بیست سالم میشه و به تازگی برای زندگی به کره جنوبی در شهر سئول اومدم در واقع همین صبح رسیدم هتل ارمیم هستم کیدرامر هم هستم یک داداش کوچیم دارم که سیزده سالشه میره تو چهارده سال البته نیمه دومیه خب بریم سراغ داستان من
ویو ا/ت
بعد یک پرواز طولانی و خسته کننده رفتم یک هتل که خیلی بزرگ بود استخر و.. داشت پنج ستاره بود و حتی سلبریتی ها هم اونجا پیداشون میشد رفتم تو اتاق یک اتاق سفید با موکت نقره ای و یک اباژور سبز رنگ بی ربط اونجا بود شبیه زندگی خودم اونجا شبش رو سپری کردم فردا صبح یک پیرهن سفید پوشیدم کل روزم رو خرید کردم و یکم دنبال خونه گشتم چون من قراره کره زندگی کنم از صبح تا ظهر داخل یک پاساژ بودم که تو فوت کورتش پیتزا سفارش دادم اخه معدم هنوز به غداهای اونجا عادت نکرده خلاصه ظهر تا شبم رو دنبال خونه بودم و یا مغازه های تکی رو میگشتم و خرید میکردم شب شد هوا خیلی تاریک بود یک سوپر مارکت جلو کوچه هتل بود البته اسمش رو نباید گذاشت کوچه یجورایی شب شبیه یک تونلی بود که تموم نمیشه حدود ساعت 11 شب رفتم سوپرمارکت بستنی، ابمیوه، قهوه فوری، موچی، رامیون و.. خریدم یک جورایی کارتم خالی شد که تو راه برگشت بودم که حس بدی پیدا کردم درواقع حس میکنم یکی الان قراره یک هو خ.فم کنه تو همین فکر بودم که به ذهنم رسید برگردم پشت سرم رو نگاه کنم برگشتم و با صحنه ای که دیدم قلبم وایستاد سه تا مرد پشت سرم بودن کلاه و ماسک مشکی و دست یکیشون چ. اق. و یکی پلاستیک خالی و یکی چوب داشتن فقط دو متر یا سه متر فاصله بین من و اونا است با ترس و و حشتناکی زیاد به سمت جلو میدوییدم ولی انگار این مثل لونه خرگوش الیس تمومی نداشت هرچی جلو میرفتم کوچه تموم نمیشد و اونا هنوز دنبالم بودن که یک هو
و.............
.
ویو ا/ت
بعد یک پرواز طولانی و خسته کننده رفتم یک هتل که خیلی بزرگ بود استخر و.. داشت پنج ستاره بود و حتی سلبریتی ها هم اونجا پیداشون میشد رفتم تو اتاق یک اتاق سفید با موکت نقره ای و یک اباژور سبز رنگ بی ربط اونجا بود شبیه زندگی خودم اونجا شبش رو سپری کردم فردا صبح یک پیرهن سفید پوشیدم کل روزم رو خرید کردم و یکم دنبال خونه گشتم چون من قراره کره زندگی کنم از صبح تا ظهر داخل یک پاساژ بودم که تو فوت کورتش پیتزا سفارش دادم اخه معدم هنوز به غداهای اونجا عادت نکرده خلاصه ظهر تا شبم رو دنبال خونه بودم و یا مغازه های تکی رو میگشتم و خرید میکردم شب شد هوا خیلی تاریک بود یک سوپر مارکت جلو کوچه هتل بود البته اسمش رو نباید گذاشت کوچه یجورایی شب شبیه یک تونلی بود که تموم نمیشه حدود ساعت 11 شب رفتم سوپرمارکت بستنی، ابمیوه، قهوه فوری، موچی، رامیون و.. خریدم یک جورایی کارتم خالی شد که تو راه برگشت بودم که حس بدی پیدا کردم درواقع حس میکنم یکی الان قراره یک هو خ.فم کنه تو همین فکر بودم که به ذهنم رسید برگردم پشت سرم رو نگاه کنم برگشتم و با صحنه ای که دیدم قلبم وایستاد سه تا مرد پشت سرم بودن کلاه و ماسک مشکی و دست یکیشون چ. اق. و یکی پلاستیک خالی و یکی چوب داشتن فقط دو متر یا سه متر فاصله بین من و اونا است با ترس و و حشتناکی زیاد به سمت جلو میدوییدم ولی انگار این مثل لونه خرگوش الیس تمومی نداشت هرچی جلو میرفتم کوچه تموم نمیشد و اونا هنوز دنبالم بودن که یک هو
و.............
.
۴۱۶
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.