وقت نواختن ویالون..(𝕡𝕒𝕣𝕥𝟛)
جونگکوک برگشت و ویالونش رو داخل کیف همیشگیاش جا داد و رفت سمت دختر...
+اینو برام نگه دار!!!(ویالون رو پرت کرد سمتش)
روزیتا با شوک ویالون رو گرفت، البته از قبل ویالون داخل بغلش پرت شده بود.
جونگکوک سرش تکون داد و از اون موهای پرکلاغی یه دونه پر مشکی ازش بیرون کشید و رفت سمت دختر و موهاش رو گرفت.
+اگه می خوای نجاتت بدم باید این پر رو بزارم داخل موهات، مواظبش باش، باشه؟!
روزیتا سرش رو به معنی«باشه» تکون داد و گذاشت جونگکوک پر رو گذاشت داخل موهاش...
بعد از گذاشتن پر داخل موهاش از ساعد دستش گرفت و بلندش کرد، اون پسر ساکت یه دفعه خندید و ساعدش رو ول کرد ازش فاصله گرفت...
+وایییییی، تو خیلی قدت کوتاهه، تو یکم قدت از آرنج من بلند تره.
روزیتا یه اخم اومد روی صورتش و چیزی نگفت، اصلا مونده بود چرا داره با اون پسر میره¿?
_برای چی داری نجاتم میدی؟(با حالت ساکت)
+چون نمی خوام یه نفر دیگه مثل تورو از دست بدم!(اول داشت می خندید ولی وقتی چهار کلمه آخر رو گفت جدی شد)(یه دفعه دوتا بال سیاه از پشتش به پرواز در اومد و با گرفتن کمر دختر به سمت آسمون تاریک اوج گرفت).
_جیغغغغغغغغغغ!
با باز کردن بال هاش چندتا از درخت ها شاخه هاشون شکست و صدای گوش خراشی تولید کرد، صدای هوا سرتاسر گوش هاشو در کرد بود و متوجه هیچ چیزی نمیشد، دست از جیغ زدن برداشت و فقط سرش رو به سینه ی پسر چسبوند، پسر محکم بغلش کرده بود و مواظب بود که نیوفته، با صد متر ارتفاع از زمین سرعت بالا هاشو کم کرد و آروم بال زد، دقیقا مثل یه پرنده ی شکاری وقتی اوج میگیره.
_بزارم زمین.
+اینجا ولت کنم باید با همه ی زندگیت خدافظی کنی!
_خوب ولم کن تا بمیرممممممممم!
+ولی زندگی آدما مهمههههه!(حقققققق!)
_زندگی داری از حرف می زنی، من تا به الان چیز خوبی از زندگی ندیدم.(عصبی شده بود)
+پس پرواز کن!
یه دفعه زیر دست و پاش خالی شد...
+اینو برام نگه دار!!!(ویالون رو پرت کرد سمتش)
روزیتا با شوک ویالون رو گرفت، البته از قبل ویالون داخل بغلش پرت شده بود.
جونگکوک سرش تکون داد و از اون موهای پرکلاغی یه دونه پر مشکی ازش بیرون کشید و رفت سمت دختر و موهاش رو گرفت.
+اگه می خوای نجاتت بدم باید این پر رو بزارم داخل موهات، مواظبش باش، باشه؟!
روزیتا سرش رو به معنی«باشه» تکون داد و گذاشت جونگکوک پر رو گذاشت داخل موهاش...
بعد از گذاشتن پر داخل موهاش از ساعد دستش گرفت و بلندش کرد، اون پسر ساکت یه دفعه خندید و ساعدش رو ول کرد ازش فاصله گرفت...
+وایییییی، تو خیلی قدت کوتاهه، تو یکم قدت از آرنج من بلند تره.
روزیتا یه اخم اومد روی صورتش و چیزی نگفت، اصلا مونده بود چرا داره با اون پسر میره¿?
_برای چی داری نجاتم میدی؟(با حالت ساکت)
+چون نمی خوام یه نفر دیگه مثل تورو از دست بدم!(اول داشت می خندید ولی وقتی چهار کلمه آخر رو گفت جدی شد)(یه دفعه دوتا بال سیاه از پشتش به پرواز در اومد و با گرفتن کمر دختر به سمت آسمون تاریک اوج گرفت).
_جیغغغغغغغغغغ!
با باز کردن بال هاش چندتا از درخت ها شاخه هاشون شکست و صدای گوش خراشی تولید کرد، صدای هوا سرتاسر گوش هاشو در کرد بود و متوجه هیچ چیزی نمیشد، دست از جیغ زدن برداشت و فقط سرش رو به سینه ی پسر چسبوند، پسر محکم بغلش کرده بود و مواظب بود که نیوفته، با صد متر ارتفاع از زمین سرعت بالا هاشو کم کرد و آروم بال زد، دقیقا مثل یه پرنده ی شکاری وقتی اوج میگیره.
_بزارم زمین.
+اینجا ولت کنم باید با همه ی زندگیت خدافظی کنی!
_خوب ولم کن تا بمیرممممممممم!
+ولی زندگی آدما مهمههههه!(حقققققق!)
_زندگی داری از حرف می زنی، من تا به الان چیز خوبی از زندگی ندیدم.(عصبی شده بود)
+پس پرواز کن!
یه دفعه زیر دست و پاش خالی شد...
۱۱.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.