(تکپارتی از جیمین)
(تکپارتی از جیمین)
((من عاشقت شدم))
ات: هوف کافه پدر جیمین معمولا خیلی شلوغ میشه ولی ایندفعه بخاطر اینکه تولد جیمینه خیلی شلوغ شده، آرمی ها فکر میکنند ممکنه روز تولدش بیاد به کافه ولی من دوسال اینجا کار می کنم و تاحالا نیومده، درسته اینجا خیلی بزرگه و واقعا جا واسه نفس کشیدنم نداره هوففف
ویو راوی: پدر جیمین داشت با جیمین حرف می زد
مکالمشون: پدر جیمین: جیمین تو گفتی چی می خوایی؟؟
جیمین: پدر من می خوام ازدواج کنم
(پدر جیمین رو میزار پ. ج اکی)
پ. ج: خوب که چی چیکار می خوای واست کنم
جیمین: پدر من دنباال کسی هستم که منو بخاطر شهرت و.... اینام نخواد تو آدم مناسبی رو سراغ نداری
ویو راوی: پ.ج می خواست بگه نه که یهو چشمش به ات افتاد
پ.ج: یع نفر هست یکی از کارکنان اینجاس
اما اگه تو ازش خوشت نیاد نمی تونی با احساساتش بازی کنی..
جیمین: خوب پدر من یع روز خودمو جوری میپوشونم که منو نشناسن و بعد می بینمش اگه خوشم اومد که باهاش حرف میزنم و باهم بیشتر آشنا می شیم خوشمم نیومد که هیچیپ. ج: اکی منتظرتم
(پرش زمانی به هفته بعد)
ویو راوی: جیمین به کافه اومد و کلاه و ماسک مشکی داشت موهاشم جلو صورتش بود
پ. ج: پسرم اومدی چند دقیقه اینجا باش من یع کار فوری برام پیش اومده سریع می ام
جیمین: باشه
ویو راوی: جیمین اومد بره بشینه که یهو ات خورد بهش
ات: اخ. ش.. شرمند
ویو راوی: اومد بگه شرمندم که یهو چشمش به جیمین افتاد جیمین محوش شده بود و همینطوری داشت نگاهش می کرد ات هم همینطور بعد از چند ثانیه:
یع مشتری: سفارش من کی می رسه
ویو راوی: ات و جیمین به خودشون اومدن
ات: وای ببخشید متاستفم خانم الان میارم آقا شرمندم من خیلی بی حواس شدم
جیمین: نه نه تقصیر من بود
بعد بلند شدن
ویو راوی: جیمین رفت یع گوشه نشست و همینطوری داشت به ات نگاه می کردکه یهو پدر جیمین اومد
پدرش: شرمندم خوب بزار بهت بگم کیو گفتم
پدر جیمین به ات اشاره کرد
پ. ج: نظرت چیه؟؟
جیمین: اتفاقا فکنم عاشقش شدم
(پرش زمانی به دوساعت بعد)
ویو راوی: همه رفته بودن و ات داشت می رفت که پ. ج صداش کرد
پ. ج: ات یه لحظه وایسا
ات: بله آقا
پ. ج: خوب راستش جیمین خیلی از تو خوشش اومده و می خواد باهات حرف بزنه من شما دوتارو تنها میزارم
ات: تو دلش(واایی الان از حال میرم اصن من خواب دارم میببینم)
ویو راوی: پ. ج رفت و جیمین اومد نزدیک ات
ات: تو که همون پسره ای
ویو راوی: اومد ادامه بده که جیمین ماسکش رو در اورد
جیمین: میشه لطفا باهم حرف بزنیم
ات: ب.. ب.. بب.. بله
جیمین: خوب رک می گم من عاشقت شدم میشه با من دوست بشی
ات: البتهه
(پرش زمانی به سه سال بعد)
ویو راوی: ات و جیمین حالا با هم ازدواج کردن و صاحب یع دخترن..
ادمین بلا
((من عاشقت شدم))
ات: هوف کافه پدر جیمین معمولا خیلی شلوغ میشه ولی ایندفعه بخاطر اینکه تولد جیمینه خیلی شلوغ شده، آرمی ها فکر میکنند ممکنه روز تولدش بیاد به کافه ولی من دوسال اینجا کار می کنم و تاحالا نیومده، درسته اینجا خیلی بزرگه و واقعا جا واسه نفس کشیدنم نداره هوففف
ویو راوی: پدر جیمین داشت با جیمین حرف می زد
مکالمشون: پدر جیمین: جیمین تو گفتی چی می خوایی؟؟
جیمین: پدر من می خوام ازدواج کنم
(پدر جیمین رو میزار پ. ج اکی)
پ. ج: خوب که چی چیکار می خوای واست کنم
جیمین: پدر من دنباال کسی هستم که منو بخاطر شهرت و.... اینام نخواد تو آدم مناسبی رو سراغ نداری
ویو راوی: پ.ج می خواست بگه نه که یهو چشمش به ات افتاد
پ.ج: یع نفر هست یکی از کارکنان اینجاس
اما اگه تو ازش خوشت نیاد نمی تونی با احساساتش بازی کنی..
جیمین: خوب پدر من یع روز خودمو جوری میپوشونم که منو نشناسن و بعد می بینمش اگه خوشم اومد که باهاش حرف میزنم و باهم بیشتر آشنا می شیم خوشمم نیومد که هیچیپ. ج: اکی منتظرتم
(پرش زمانی به هفته بعد)
ویو راوی: جیمین به کافه اومد و کلاه و ماسک مشکی داشت موهاشم جلو صورتش بود
پ. ج: پسرم اومدی چند دقیقه اینجا باش من یع کار فوری برام پیش اومده سریع می ام
جیمین: باشه
ویو راوی: جیمین اومد بره بشینه که یهو ات خورد بهش
ات: اخ. ش.. شرمند
ویو راوی: اومد بگه شرمندم که یهو چشمش به جیمین افتاد جیمین محوش شده بود و همینطوری داشت نگاهش می کرد ات هم همینطور بعد از چند ثانیه:
یع مشتری: سفارش من کی می رسه
ویو راوی: ات و جیمین به خودشون اومدن
ات: وای ببخشید متاستفم خانم الان میارم آقا شرمندم من خیلی بی حواس شدم
جیمین: نه نه تقصیر من بود
بعد بلند شدن
ویو راوی: جیمین رفت یع گوشه نشست و همینطوری داشت به ات نگاه می کردکه یهو پدر جیمین اومد
پدرش: شرمندم خوب بزار بهت بگم کیو گفتم
پدر جیمین به ات اشاره کرد
پ. ج: نظرت چیه؟؟
جیمین: اتفاقا فکنم عاشقش شدم
(پرش زمانی به دوساعت بعد)
ویو راوی: همه رفته بودن و ات داشت می رفت که پ. ج صداش کرد
پ. ج: ات یه لحظه وایسا
ات: بله آقا
پ. ج: خوب راستش جیمین خیلی از تو خوشش اومده و می خواد باهات حرف بزنه من شما دوتارو تنها میزارم
ات: تو دلش(واایی الان از حال میرم اصن من خواب دارم میببینم)
ویو راوی: پ. ج رفت و جیمین اومد نزدیک ات
ات: تو که همون پسره ای
ویو راوی: اومد ادامه بده که جیمین ماسکش رو در اورد
جیمین: میشه لطفا باهم حرف بزنیم
ات: ب.. ب.. بب.. بله
جیمین: خوب رک می گم من عاشقت شدم میشه با من دوست بشی
ات: البتهه
(پرش زمانی به سه سال بعد)
ویو راوی: ات و جیمین حالا با هم ازدواج کردن و صاحب یع دخترن..
ادمین بلا
۱۷.۳k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.