تڪپارتی یونـگے★
تڪپارتی یونـگے★
★★★★★★★★★★★★★★★
زخم پاش بدجوری میسوخت و درد میکرد..همین باعث شده بود که نتونه بخوبی راه بره و این اصلا خوب نبود! چون هوا کمکم داشت تاریک میشد و اون توی جنگل تک و تنها دنبال راه برگشت به کمپش بود..اون فقط میخواست روزای اول بهارش رو توی جنگل پیش دوستاش بگذرونه ولی حالا گم شده بود بدتر از اون زخمی هم شده بود!..صدای بلند رعد و برقی که قلب آسمون رو شکافت باعث شد دختر جیغی بزنه..بهتر از این دیگه نمیشد!
گم شدنش، زخمی شدنش و حالاهم بارون!
سرعتش رو زیاد کرد...دلش نمیخواست طعمه ی حیوونا ی وحشی شه...قطرات بارون روی بدنش فرود میومدن و خیسش میکردن..با رسیدن به پُلی چشماش از خوشحالی برقی زد ولی بلافاصله محو شد...این پل رو میشناخت..فاصله ی کمپ تا این پل حدود ۱ ساعت بود...و این یعنی ۱ ساعت دیگه باید با پای زخمیش راه میرفت!
و بدتر از اون...راه رو بخوبی بلد نبود..با چنتا از دوستاش اومده بود ولی اونا جاش گذاشتن بودن..
اهی از درد کشید و با احتیاط پاش رو روی اون پل گذاشت بخاطر بارون لیز شده شده بود دلش نمیخواست دوباره سُر بخوره!
چند قدمی راه رفت که چشمش به مردی افتاد...بیخیال روی نرده ی پل نشسته بود داشت سیگار میکشید!...لبخندی زد..احتمالا این مرد میتونست کمکش کنه.
پس صداش کرد.
ا..اقا ببخشید!
مرد دود سیگارش رو بیرون فرستاد و از روی نرده پایین پرید..با صدای خش دار و بمی جوابش رو داد.
_ چیه؟!
دختر کمی از طرز جواب ادن مرد تعجب کرد..صداش رو کمی صاف کرد.
شما میتونـ_
ولی مرد بین حرفش پرید.
_ تلاش نکن کوچولو فایده ای نداره..!
ابرو های دختر بالا پرید..مرد دستش رو تو جیبش فرو کرد و ادامه داد...
_ تلاشات فایده ای نداره...با زخم پات و اون خونریزی ای که داری عمرا زنده بمونی!
اون مرد از کجا میدونست زخمی شد؟؟
با ترس به مرد نگاه کرد.
ی..یعنی چی؟؟..چ..چی میگید؟؟!
_ حقیقت رو!...تو زنده نمیمونی...سعی نکن با حقیقت مبارزه کنی... دوستات وقتی متوجه میشن که نیستی و میان دنبالت جنازت رو روی این پل پیدا میکنن...منم کاری نمیتونم بکنم چون..این..تقدیر توعه..ادمیزاد!!
و بعد گفتن این حرفش با قدم های ارومش از دختر فاصله گرفت...دختر با وحشت مرد رو صدا زد ولی اون مرد عجیب بین مه ها غیب شده بود و دیگه اثری ازش نبود!!!
اصنم برام مهم نیست ریدم🤡💅🏻
★★★★★★★★★★★★★★★
زخم پاش بدجوری میسوخت و درد میکرد..همین باعث شده بود که نتونه بخوبی راه بره و این اصلا خوب نبود! چون هوا کمکم داشت تاریک میشد و اون توی جنگل تک و تنها دنبال راه برگشت به کمپش بود..اون فقط میخواست روزای اول بهارش رو توی جنگل پیش دوستاش بگذرونه ولی حالا گم شده بود بدتر از اون زخمی هم شده بود!..صدای بلند رعد و برقی که قلب آسمون رو شکافت باعث شد دختر جیغی بزنه..بهتر از این دیگه نمیشد!
گم شدنش، زخمی شدنش و حالاهم بارون!
سرعتش رو زیاد کرد...دلش نمیخواست طعمه ی حیوونا ی وحشی شه...قطرات بارون روی بدنش فرود میومدن و خیسش میکردن..با رسیدن به پُلی چشماش از خوشحالی برقی زد ولی بلافاصله محو شد...این پل رو میشناخت..فاصله ی کمپ تا این پل حدود ۱ ساعت بود...و این یعنی ۱ ساعت دیگه باید با پای زخمیش راه میرفت!
و بدتر از اون...راه رو بخوبی بلد نبود..با چنتا از دوستاش اومده بود ولی اونا جاش گذاشتن بودن..
اهی از درد کشید و با احتیاط پاش رو روی اون پل گذاشت بخاطر بارون لیز شده شده بود دلش نمیخواست دوباره سُر بخوره!
چند قدمی راه رفت که چشمش به مردی افتاد...بیخیال روی نرده ی پل نشسته بود داشت سیگار میکشید!...لبخندی زد..احتمالا این مرد میتونست کمکش کنه.
پس صداش کرد.
ا..اقا ببخشید!
مرد دود سیگارش رو بیرون فرستاد و از روی نرده پایین پرید..با صدای خش دار و بمی جوابش رو داد.
_ چیه؟!
دختر کمی از طرز جواب ادن مرد تعجب کرد..صداش رو کمی صاف کرد.
شما میتونـ_
ولی مرد بین حرفش پرید.
_ تلاش نکن کوچولو فایده ای نداره..!
ابرو های دختر بالا پرید..مرد دستش رو تو جیبش فرو کرد و ادامه داد...
_ تلاشات فایده ای نداره...با زخم پات و اون خونریزی ای که داری عمرا زنده بمونی!
اون مرد از کجا میدونست زخمی شد؟؟
با ترس به مرد نگاه کرد.
ی..یعنی چی؟؟..چ..چی میگید؟؟!
_ حقیقت رو!...تو زنده نمیمونی...سعی نکن با حقیقت مبارزه کنی... دوستات وقتی متوجه میشن که نیستی و میان دنبالت جنازت رو روی این پل پیدا میکنن...منم کاری نمیتونم بکنم چون..این..تقدیر توعه..ادمیزاد!!
و بعد گفتن این حرفش با قدم های ارومش از دختر فاصله گرفت...دختر با وحشت مرد رو صدا زد ولی اون مرد عجیب بین مه ها غیب شده بود و دیگه اثری ازش نبود!!!
اصنم برام مهم نیست ریدم🤡💅🏻
۴.۸k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.