پارت¹۹
گوشی گذاشتم تو کیفم که به ی ویلای خیلی بزرگ شیک رسیدیم نگهبانا با دیدن جونگ کوک کنار رفدم ،حس میکردم اینجا ی خبریه برای همین به سامانتا گفدم بیاد کانادا ولی هنوز موضوع کامل بهش نگفده بودم درمورد جونگ کوک و ...
وقتی رفدیم داخل دخدر پسرایی رو دیدم که دور میز جمع شدن جونگ کوک ماشین پارک کرد و بدون اهمیت دادن به اون دخدر پسرا وارد خونه شد و منم پشت سرش رفدم وارد اتاقی شد و گفد :_این اتاقته تو این ی هفده که اینجا ام اینجا میمونی حالام لباستو عوض کن استراحت کن لازم نیست بیای بیرون به بچها سلام کنی .
باشه ای گفدم که از اتاق بیرون رفد خیلی دلم میخواست برم بیرون پس لباسامو عوض کردم و به سمت حموم رفدم نمیتونستم اغرار کنم عاشقش شده بودم ..!
قابل توضیح نیسد باورش برای خودمم سخد بود عاشق ادم سرد مغرور بی روحی شده بودم که فقط دستور میداد همه رو زیر دست خودش میدونست ..ولس دل بی جنبه من براش میتپید ولی حالا که این موضوع ها پیش اومده نمیتونم عاشقش بمونم خودمم میدونستم که اون فقط به ی نفر چشم داره .جنی. و منو بخاطر بدست اوردن دوباره اون اورده ..
بعد نیم مین حموم حوله تنم کردم دستم به دستگیره چسبوندم بازش کردم که با دیدن جنی از تعجب شاخ در اوردم رو تخت نشسته بود گوشیم تو دستش بود که با دیدن من از جاش بلند شد گوشی سمتم گرفد :
_اوم سامانتا کیه عزیزم ؟چرا بیاد کانادا ؟اتفاقی افداده، اگه چیزی شدن به من بگو من همیشه حواسم بهت هست قول میدم .
با اخم به سکتش رفدم گوشیمو از دستش گرفدم گفدم :
_به تو ربطی نداره چرا تو مسائل شخصی دیگران دخالت میکنی؟
نیشخندی زد گفد :
_فقط بگو چرا به اون دخدره گفدی بیاد کانادا و ..
مکثی کرد لب زد :
_و چ کاری از اینجا قراره شروع بشه .
بخاطر اینکه حرصشو در بیارم لب زدم :
_فکر نمیکردم بعضی از ادمام باشن که در این حد فضول باشن سرشون فقط فقط تو کارای بقیه باشه رز بهم گفده بود فضول و حسودی ولی نمیدونستم تا این حدی عزیزم .
اخمی کرد که لب زدم :
_دلیلی نمیبینم که کار های شخصیمو به کسی توضیح بدم به خودم مربوطه .
نیشخندی زد گفد :
_پس میخای به جونگ کوک بگم چی تو گوشیت دیدم نه ؟؟؟
بی حس پوکر گفدم :
_برو بگو جونگ کوک این حرفتو بشنوه که بی اجازه به گوشیم دست زدی خیلی بهم میریزه ،اخه من همسرشم .
از کلمه همسرشم خیلی حرصش گرفدم سریع از اتاق زد بیرون منم بی حوصله رفدم تو تراس که با دیدن تهیونگ خون تو رگام یخ زد با نفرت گفدم :_پدرمو ازت پس میگیرم اقای کیم تهیونگ فقط شانس بیار ی مو از سرش کم نشده باشه .(برو بیشین بینیم بابا)
گوشیم به دستم گرفدم به اسکارلت تماس گرفدم که با بوق سوم جواب داد :
_جانم سیلوی ؟
_با اولین پرواز کانادا باشین .
بعد ی مکث کوتا لب زد :
_میبینمت .
وقتی رفدیم داخل دخدر پسرایی رو دیدم که دور میز جمع شدن جونگ کوک ماشین پارک کرد و بدون اهمیت دادن به اون دخدر پسرا وارد خونه شد و منم پشت سرش رفدم وارد اتاقی شد و گفد :_این اتاقته تو این ی هفده که اینجا ام اینجا میمونی حالام لباستو عوض کن استراحت کن لازم نیست بیای بیرون به بچها سلام کنی .
باشه ای گفدم که از اتاق بیرون رفد خیلی دلم میخواست برم بیرون پس لباسامو عوض کردم و به سمت حموم رفدم نمیتونستم اغرار کنم عاشقش شده بودم ..!
قابل توضیح نیسد باورش برای خودمم سخد بود عاشق ادم سرد مغرور بی روحی شده بودم که فقط دستور میداد همه رو زیر دست خودش میدونست ..ولس دل بی جنبه من براش میتپید ولی حالا که این موضوع ها پیش اومده نمیتونم عاشقش بمونم خودمم میدونستم که اون فقط به ی نفر چشم داره .جنی. و منو بخاطر بدست اوردن دوباره اون اورده ..
بعد نیم مین حموم حوله تنم کردم دستم به دستگیره چسبوندم بازش کردم که با دیدن جنی از تعجب شاخ در اوردم رو تخت نشسته بود گوشیم تو دستش بود که با دیدن من از جاش بلند شد گوشی سمتم گرفد :
_اوم سامانتا کیه عزیزم ؟چرا بیاد کانادا ؟اتفاقی افداده، اگه چیزی شدن به من بگو من همیشه حواسم بهت هست قول میدم .
با اخم به سکتش رفدم گوشیمو از دستش گرفدم گفدم :
_به تو ربطی نداره چرا تو مسائل شخصی دیگران دخالت میکنی؟
نیشخندی زد گفد :
_فقط بگو چرا به اون دخدره گفدی بیاد کانادا و ..
مکثی کرد لب زد :
_و چ کاری از اینجا قراره شروع بشه .
بخاطر اینکه حرصشو در بیارم لب زدم :
_فکر نمیکردم بعضی از ادمام باشن که در این حد فضول باشن سرشون فقط فقط تو کارای بقیه باشه رز بهم گفده بود فضول و حسودی ولی نمیدونستم تا این حدی عزیزم .
اخمی کرد که لب زدم :
_دلیلی نمیبینم که کار های شخصیمو به کسی توضیح بدم به خودم مربوطه .
نیشخندی زد گفد :
_پس میخای به جونگ کوک بگم چی تو گوشیت دیدم نه ؟؟؟
بی حس پوکر گفدم :
_برو بگو جونگ کوک این حرفتو بشنوه که بی اجازه به گوشیم دست زدی خیلی بهم میریزه ،اخه من همسرشم .
از کلمه همسرشم خیلی حرصش گرفدم سریع از اتاق زد بیرون منم بی حوصله رفدم تو تراس که با دیدن تهیونگ خون تو رگام یخ زد با نفرت گفدم :_پدرمو ازت پس میگیرم اقای کیم تهیونگ فقط شانس بیار ی مو از سرش کم نشده باشه .(برو بیشین بینیم بابا)
گوشیم به دستم گرفدم به اسکارلت تماس گرفدم که با بوق سوم جواب داد :
_جانم سیلوی ؟
_با اولین پرواز کانادا باشین .
بعد ی مکث کوتا لب زد :
_میبینمت .
۶.۷k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.