پارت ۱۳
+👈تو
⚠️بقیه اعضا با اسم نوشته میشوند⚠️
تو فکر فرو رفته بودی که نکنه اونا بخوان بلایی سر اعضا بیارن به خودت اومدی گفتی اصلا چرا برام مهمه که بلایی سرشون نیاد اونا اصلا بهم اهمیت نمیدن و همش من رو مثل یه عروسک جنسی بین هم تقسیم میکنن همین جور داشتی فکر میکردی که به صدای یوری بهش نگاه کردی
یوری: میدونم که الان به چی فکر میکنی ولی این رو بدون که ما داریم نجاتت میدیم فکر نکن چون اونا زیبان میتونی عاشقشونم بشی و تا ابد زندگی خوبی داشته باشی سرنوشت تو هم مثل بقیه عروس هاست
جکسون: یوری راست میگه اونا تا آخرین قطره خونت رو میخورن و بعد مثل یه عروسک خشکت میکنن و تو موزه عروس هاشون میزارنت
خیلی ترسیده بودی از حرفاش معلوم بود اونا خیلی ترسناکن و اصلا بهت اهمیتی نمیدن اگه بهت اهمیت میدادن تا الان اومده بودن برای نجاتت
یوری: حالا بهمون بگو پیشمون میمونی یا نه بهت قول میدیم برت گردونیم به شهرت
+: راست میگین
جکسون: آره راست میگیم
انگشت کوچیک دستت رو سمتش بردی و گفتی :
+: قول
جکسون: قول
خنده ای روی لبات اومد بلاخره داشتی برمیگشتی خونه
یوری: حالا میتونی بری استراحت کنی
+: باشه ممنون
به سمت اتاقت رفتی و روی تخت دراز کشیدی و تو فکرت گفتی:
+: حتما الان دور هم نشستن و یه عروس جدید اوردن و اصلا به فکر من نیستن چون اگه به فکرم بودن تا الان برای نجاتم میومدن قطره اشکی از چشمت روی گونت افتاد و باعث شد بقیه اشکات هم جاری بشه سرت رو تو پتو فرو بردی و به خواب رفتی
(از زبون👈جیمین)
جیمین:وقتی شما وارد خونه شدین من به سمت اتاقش میرم
نامجون: باشه حله آماده این
یه دفعه وارد خونه شدن که دیدن یوری تنها روی مبل نشسته و چشم هاش رو بسته با خوشحالی نیشخندی زدن و به جیمین علامت دادن تا سمت اتاق تو بره بعد رفتن جیمین جین بالاسر یوری رفت تو گفت:
جین: با زندگی خداحافظی کن
یوری: هنوز زوده
که یه دفعه 5 تا گرگینه وارد خونه شدن و گفتن چه خبر پسرا
شوگا: قرار نبود اینجوری بشه
یوری: حالا که شده هدفمون از آوردن اون دختر به اینجا کشوندن شما به خونم بود تا بتونم شرتون رو از این دنیا کم کنم
(زمان حال👈جیمین)
آروم داشتم به طرف اتاق ها میرفتم همشون رو گشتم و فقط یه اتاق مونده بود واردش شدم که دیدم ا/ت با کیوتی تمام روی تخت خودش رو جمع کرده اون خواب بود ولی وقتی میخوابید ناز تر میشد به سمتش رفتم و دستی روی گونه هاش که اشک روش خشک شده بود کشیدم که از خواب بیدار شد و بهم زل زد
(از زبون👈تو)
با نوازش دست یکی روی صورتم از خواب پریدم که جیمین رو جلوم دیدم
+: تو اینجا چیکار میکنی
جیمین: اومدم ببرمت بچ چان
+: من رو ببری ولی چطوری میخواین من رو ببری اونا دو نفرن
ادامه داخل کامنت ...
⚠️بقیه اعضا با اسم نوشته میشوند⚠️
تو فکر فرو رفته بودی که نکنه اونا بخوان بلایی سر اعضا بیارن به خودت اومدی گفتی اصلا چرا برام مهمه که بلایی سرشون نیاد اونا اصلا بهم اهمیت نمیدن و همش من رو مثل یه عروسک جنسی بین هم تقسیم میکنن همین جور داشتی فکر میکردی که به صدای یوری بهش نگاه کردی
یوری: میدونم که الان به چی فکر میکنی ولی این رو بدون که ما داریم نجاتت میدیم فکر نکن چون اونا زیبان میتونی عاشقشونم بشی و تا ابد زندگی خوبی داشته باشی سرنوشت تو هم مثل بقیه عروس هاست
جکسون: یوری راست میگه اونا تا آخرین قطره خونت رو میخورن و بعد مثل یه عروسک خشکت میکنن و تو موزه عروس هاشون میزارنت
خیلی ترسیده بودی از حرفاش معلوم بود اونا خیلی ترسناکن و اصلا بهت اهمیتی نمیدن اگه بهت اهمیت میدادن تا الان اومده بودن برای نجاتت
یوری: حالا بهمون بگو پیشمون میمونی یا نه بهت قول میدیم برت گردونیم به شهرت
+: راست میگین
جکسون: آره راست میگیم
انگشت کوچیک دستت رو سمتش بردی و گفتی :
+: قول
جکسون: قول
خنده ای روی لبات اومد بلاخره داشتی برمیگشتی خونه
یوری: حالا میتونی بری استراحت کنی
+: باشه ممنون
به سمت اتاقت رفتی و روی تخت دراز کشیدی و تو فکرت گفتی:
+: حتما الان دور هم نشستن و یه عروس جدید اوردن و اصلا به فکر من نیستن چون اگه به فکرم بودن تا الان برای نجاتم میومدن قطره اشکی از چشمت روی گونت افتاد و باعث شد بقیه اشکات هم جاری بشه سرت رو تو پتو فرو بردی و به خواب رفتی
(از زبون👈جیمین)
جیمین:وقتی شما وارد خونه شدین من به سمت اتاقش میرم
نامجون: باشه حله آماده این
یه دفعه وارد خونه شدن که دیدن یوری تنها روی مبل نشسته و چشم هاش رو بسته با خوشحالی نیشخندی زدن و به جیمین علامت دادن تا سمت اتاق تو بره بعد رفتن جیمین جین بالاسر یوری رفت تو گفت:
جین: با زندگی خداحافظی کن
یوری: هنوز زوده
که یه دفعه 5 تا گرگینه وارد خونه شدن و گفتن چه خبر پسرا
شوگا: قرار نبود اینجوری بشه
یوری: حالا که شده هدفمون از آوردن اون دختر به اینجا کشوندن شما به خونم بود تا بتونم شرتون رو از این دنیا کم کنم
(زمان حال👈جیمین)
آروم داشتم به طرف اتاق ها میرفتم همشون رو گشتم و فقط یه اتاق مونده بود واردش شدم که دیدم ا/ت با کیوتی تمام روی تخت خودش رو جمع کرده اون خواب بود ولی وقتی میخوابید ناز تر میشد به سمتش رفتم و دستی روی گونه هاش که اشک روش خشک شده بود کشیدم که از خواب بیدار شد و بهم زل زد
(از زبون👈تو)
با نوازش دست یکی روی صورتم از خواب پریدم که جیمین رو جلوم دیدم
+: تو اینجا چیکار میکنی
جیمین: اومدم ببرمت بچ چان
+: من رو ببری ولی چطوری میخواین من رو ببری اونا دو نفرن
ادامه داخل کامنت ...
۵۰.۶k
۲۵ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.