my mannequin Part ⁷
_ ا.ت..ا.ت
چشمامو باز کردم
_ بلند شو.. رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و دست جیمین رو گرفتم
هایون هم اون یکی دست جیمین رو گرفت و باهم وارد فروشگاه بزرگی شدیم
_ خب هایونا..باید مواظب باشی گم نشی
= چشممم
هایون چشماش برق میزد
جیمین به من نگاه کرد و خندید
تک خنده ای کردم و محکم دست جیمین رو گرفتم
جیمین به یه مغازه که لباس عروس داشت اشاره کرد
_ بریم برای اونیت لباس عروس بگیریم؟
= آرههههه
+ جیمینا!
_ جانم؟
+ قرار نبود بیایم واسه این چیزا
_ خب حالا مگه چیشده
دستمو کشید و سه تایی سمت مغازه رفتیم
وقتی وارد شدیم جیمین به همه لباس ها نگاه کرد
_ هیچکدومشون قشنگ نیستن
اما اونا قشنگ بودن
+ جیمیناا!..اینا خیلی خوشگل و راحتن
دستمو کشید و از مغازه رفتیم بیرون
_ دقیقا، نمیخام راحت باشه
+ یاااا تو واقعا سادیسم داری
جیمین خندید
_ من که گفتم دارم
هایون سمتم اومد
= اونی میشه یچی در گوشت بگم؟
خم شدم تا باهاش هم قد بشم
هایون کناره گوشم گفت: اونی..دستشویی دارم
خندیدم و دستش رو گرفتم
+ باشه
جیمین داشت به مغازه ها نگاه میکرد
کناره گوشش گفتم
+ جیمینا
_ جانم؟
+ میشه به بهونه اینکه تو دستشویی داری بریم دستشویی؟.. هایون دستشویی داره نمیخام خجالت بکشه
جیمین لبخند زد و گونم رو بوسید
_ چشم
جیمین سمت هایون رفت و بغلش کرد
هایون شوکه شد و خندید
_ هایونا یچی در گوشت بگم؟
هایون مکث کرد و خندید
جیمین آروم بهش گفت: هایونا، جیمین اوپا دستشویی داره..میشه بریم دستشویی؟
= اوه، اوپااا..خب چرا به من میگیییی
جیمین خندید و گونه سرخ شدهی هایون رو بوسید
با یه دستش هایون رو بغلش گرفت و با دست دیگش دست منو گرفت
_ بریمم
خندیدم و دست جیمین رو گرفتم
...
کلی خرید کرده بودیم و خسته بودیم
حالا تو رستوران نشسته بودیم و هایون تو بغلش جیمین خوابش برده بود
_ چی میخوری ا.ت؟
سرمو پایین انداختم
+ هرچی تو بخوری
جیمین فهمید خجالت میکشم
خندید
_ یاا..چون دوتایی تنها شدیم خجالت میکشی؟
ریز نگاش کردم و تک خنده ای کردم
جیمین هایون رو صدا زد و هایون بیدار شد
با قیافه خواب آلودش نگام کرد
= اونی..صبح شده؟
+ نه هایونا..اومدیم غذا بخوریم
جیمین هایون رو روی صندلی رو به روی من گذاشت
و بعد رفت تا غذا سفارش بده
= اونی
+ جانم؟
= جیمین خیلی آدم خوبیه..پس چرا اون روز اینقد عصبی بود؟
+ هایونا..جیمینی یکم مریضه ولی ما باید مواظبش باشیم مگه نه؟
= اوهوم
جیمین اومد و کنارم نشست
_ چی میگفتین؟
هایون سریع گفت
= هیچیی
= جیمین اوپاا
جیمین خندید
_ بله؟
= مرسی که برام عروسک گرفتییی
جیمین محکم لپ هایون رو کشید که هایون جیغ زد
_ خواهش میکنم بچه
بعده اینکه غذامون رو خوردیم رفتیم خونه
انقد خسته بودم که بدون عوض کردن لباسام رو تخت رفتم و خوابم برد!
.
.
.
اینمچون۷۰تاییشدیم^^
چشمامو باز کردم
_ بلند شو.. رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و دست جیمین رو گرفتم
هایون هم اون یکی دست جیمین رو گرفت و باهم وارد فروشگاه بزرگی شدیم
_ خب هایونا..باید مواظب باشی گم نشی
= چشممم
هایون چشماش برق میزد
جیمین به من نگاه کرد و خندید
تک خنده ای کردم و محکم دست جیمین رو گرفتم
جیمین به یه مغازه که لباس عروس داشت اشاره کرد
_ بریم برای اونیت لباس عروس بگیریم؟
= آرههههه
+ جیمینا!
_ جانم؟
+ قرار نبود بیایم واسه این چیزا
_ خب حالا مگه چیشده
دستمو کشید و سه تایی سمت مغازه رفتیم
وقتی وارد شدیم جیمین به همه لباس ها نگاه کرد
_ هیچکدومشون قشنگ نیستن
اما اونا قشنگ بودن
+ جیمیناا!..اینا خیلی خوشگل و راحتن
دستمو کشید و از مغازه رفتیم بیرون
_ دقیقا، نمیخام راحت باشه
+ یاااا تو واقعا سادیسم داری
جیمین خندید
_ من که گفتم دارم
هایون سمتم اومد
= اونی میشه یچی در گوشت بگم؟
خم شدم تا باهاش هم قد بشم
هایون کناره گوشم گفت: اونی..دستشویی دارم
خندیدم و دستش رو گرفتم
+ باشه
جیمین داشت به مغازه ها نگاه میکرد
کناره گوشش گفتم
+ جیمینا
_ جانم؟
+ میشه به بهونه اینکه تو دستشویی داری بریم دستشویی؟.. هایون دستشویی داره نمیخام خجالت بکشه
جیمین لبخند زد و گونم رو بوسید
_ چشم
جیمین سمت هایون رفت و بغلش کرد
هایون شوکه شد و خندید
_ هایونا یچی در گوشت بگم؟
هایون مکث کرد و خندید
جیمین آروم بهش گفت: هایونا، جیمین اوپا دستشویی داره..میشه بریم دستشویی؟
= اوه، اوپااا..خب چرا به من میگیییی
جیمین خندید و گونه سرخ شدهی هایون رو بوسید
با یه دستش هایون رو بغلش گرفت و با دست دیگش دست منو گرفت
_ بریمم
خندیدم و دست جیمین رو گرفتم
...
کلی خرید کرده بودیم و خسته بودیم
حالا تو رستوران نشسته بودیم و هایون تو بغلش جیمین خوابش برده بود
_ چی میخوری ا.ت؟
سرمو پایین انداختم
+ هرچی تو بخوری
جیمین فهمید خجالت میکشم
خندید
_ یاا..چون دوتایی تنها شدیم خجالت میکشی؟
ریز نگاش کردم و تک خنده ای کردم
جیمین هایون رو صدا زد و هایون بیدار شد
با قیافه خواب آلودش نگام کرد
= اونی..صبح شده؟
+ نه هایونا..اومدیم غذا بخوریم
جیمین هایون رو روی صندلی رو به روی من گذاشت
و بعد رفت تا غذا سفارش بده
= اونی
+ جانم؟
= جیمین خیلی آدم خوبیه..پس چرا اون روز اینقد عصبی بود؟
+ هایونا..جیمینی یکم مریضه ولی ما باید مواظبش باشیم مگه نه؟
= اوهوم
جیمین اومد و کنارم نشست
_ چی میگفتین؟
هایون سریع گفت
= هیچیی
= جیمین اوپاا
جیمین خندید
_ بله؟
= مرسی که برام عروسک گرفتییی
جیمین محکم لپ هایون رو کشید که هایون جیغ زد
_ خواهش میکنم بچه
بعده اینکه غذامون رو خوردیم رفتیم خونه
انقد خسته بودم که بدون عوض کردن لباسام رو تخت رفتم و خوابم برد!
.
.
.
اینمچون۷۰تاییشدیم^^
۱۵.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.