𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
ریسمانی به رنگ خون...🩸
سوآه (به معنی زیبا) ☆
آقای چو •
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚
موهاش رو با بند قرمزی که دور دستش بود بست و به خونه برگشت...
چراغ مطالعه رو روشن و دفترخاطراتش رو باز کرد این هدیه ای بود که از بهترین پدر دنیا گرفته بود اونموقع ها نمیدونست با چه جمله ای شروع کنه... اما الان دلش میخواست بنویسه!
با هیجان اسمش رو اول صفحه نوشت:
"لی سوآه...
به نظرم خونآشام ها وجود دارن من مطمئنم! ترسناک بنظر میاد اما حس میکنم امروز یکیشون رو دیدم ، حتی وقتی الان دارم مینویسم قلبم تند میزنه...
اوممم به نظرم خونآشام ها خیلی شرور و بی رحم باشن! چطوری دلشون میاد جون بقیه رو بگیرن؟ البته که این طبیعته... برای زنده بودن باید یهعده رو قربانی کرد! به هرحال من طرف انسان هام و بهنظرم وجود اونا درست نیست..."
پلک هاش سنگین شده بود ، خودش رو توی لحاف جا داد و سعی کرد چیزی که دیده رو فراموش کنه...
زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد خواب رفت
خورشید طبق معمول بالا اومد و سوآه برای اولین بار خواب موند...
☆ منصفانه نیست!! چرا ساعت زنگ نخورد؟
باعجله از اتاقش بیرون اومد، مامانش رو بوسید و تا مدرسه دوید...
اون وو: هی سوآه... سلام! چرا دیر اومدی؟ من اجازه گرفتم بیام دستشویی...
☆ سلام اونو! که اینطور...
اون وو: معلم سر کلاسه با یکم کیوت بازی میتونی از مجازات شونه خالی کنی!
☆ اوکی! ممنون از راهنماییت
پشت در کلاس ایستاد چند نفس عمیق کشید و در رو باز کرد
☆ سلام آقای چو... متاسفم که دیر کردم! هرتوجیهی بخوام بیارم بهونست ، خب... خب من خواب موندم...
• لطفا سرت رو بالا بگیر سوآه... چیز زیادی تدریس نشده بعدا از بچهها جزوه رو بگیر
میتونی بشینی
آقای چو خودش شخصا صندلی سوآه رو کشید ؛ این حقیقت واضحی بود سوآه رو دوست داشت...
رابطه بین معلم و دانش آموز؟
میتونست جالب باشه!
با خوردن زنگ خودش رو کش داد
دفتر خاطراتش رو باز کرد ، تاریخ زد و نوشت:
"امروز دیر کردم! آقای معلم عجیب شده..."
هانا: هی سوآه چیکار میکنی؟
☆ اومم هیچی(دفترش رو بست)
هانا: بیا بریم حیاط...
سوآه:
دنبالش راه افتادم و روی یک نیمکت چوبی نشستیم
هانا: سوآه امروز توی باغ تولدم رو میگیرم میتونی بیای؟
☆ اوه حتما! باید به مامانمم بگم اگر اجازه داد میام
هانا: سعی کن بیای خوش میگذره ساعت ۶ منتظرتم! من امروز زود برمیگردم خونه اجازه گرفتم فعلا خداحافظ👋🏻
دستم رو به نشونه تایید تکون دادم
(۱/۵ ساعت بعد)
برگشتم خونه
ناهار عین همیشه روی میز چیده شده بود و بابا روی مبل در حال خوندن کتاب بود سلام کردم و همگی دور میز نشستیم
بعد از ناهار به مامان توی جمع کردن ظرف ها کمک کردم و در آخر برای تولد اجازه گرفتم
ریسمانی به رنگ خون...🩸
سوآه (به معنی زیبا) ☆
آقای چو •
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚
موهاش رو با بند قرمزی که دور دستش بود بست و به خونه برگشت...
چراغ مطالعه رو روشن و دفترخاطراتش رو باز کرد این هدیه ای بود که از بهترین پدر دنیا گرفته بود اونموقع ها نمیدونست با چه جمله ای شروع کنه... اما الان دلش میخواست بنویسه!
با هیجان اسمش رو اول صفحه نوشت:
"لی سوآه...
به نظرم خونآشام ها وجود دارن من مطمئنم! ترسناک بنظر میاد اما حس میکنم امروز یکیشون رو دیدم ، حتی وقتی الان دارم مینویسم قلبم تند میزنه...
اوممم به نظرم خونآشام ها خیلی شرور و بی رحم باشن! چطوری دلشون میاد جون بقیه رو بگیرن؟ البته که این طبیعته... برای زنده بودن باید یهعده رو قربانی کرد! به هرحال من طرف انسان هام و بهنظرم وجود اونا درست نیست..."
پلک هاش سنگین شده بود ، خودش رو توی لحاف جا داد و سعی کرد چیزی که دیده رو فراموش کنه...
زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد خواب رفت
خورشید طبق معمول بالا اومد و سوآه برای اولین بار خواب موند...
☆ منصفانه نیست!! چرا ساعت زنگ نخورد؟
باعجله از اتاقش بیرون اومد، مامانش رو بوسید و تا مدرسه دوید...
اون وو: هی سوآه... سلام! چرا دیر اومدی؟ من اجازه گرفتم بیام دستشویی...
☆ سلام اونو! که اینطور...
اون وو: معلم سر کلاسه با یکم کیوت بازی میتونی از مجازات شونه خالی کنی!
☆ اوکی! ممنون از راهنماییت
پشت در کلاس ایستاد چند نفس عمیق کشید و در رو باز کرد
☆ سلام آقای چو... متاسفم که دیر کردم! هرتوجیهی بخوام بیارم بهونست ، خب... خب من خواب موندم...
• لطفا سرت رو بالا بگیر سوآه... چیز زیادی تدریس نشده بعدا از بچهها جزوه رو بگیر
میتونی بشینی
آقای چو خودش شخصا صندلی سوآه رو کشید ؛ این حقیقت واضحی بود سوآه رو دوست داشت...
رابطه بین معلم و دانش آموز؟
میتونست جالب باشه!
با خوردن زنگ خودش رو کش داد
دفتر خاطراتش رو باز کرد ، تاریخ زد و نوشت:
"امروز دیر کردم! آقای معلم عجیب شده..."
هانا: هی سوآه چیکار میکنی؟
☆ اومم هیچی(دفترش رو بست)
هانا: بیا بریم حیاط...
سوآه:
دنبالش راه افتادم و روی یک نیمکت چوبی نشستیم
هانا: سوآه امروز توی باغ تولدم رو میگیرم میتونی بیای؟
☆ اوه حتما! باید به مامانمم بگم اگر اجازه داد میام
هانا: سعی کن بیای خوش میگذره ساعت ۶ منتظرتم! من امروز زود برمیگردم خونه اجازه گرفتم فعلا خداحافظ👋🏻
دستم رو به نشونه تایید تکون دادم
(۱/۵ ساعت بعد)
برگشتم خونه
ناهار عین همیشه روی میز چیده شده بود و بابا روی مبل در حال خوندن کتاب بود سلام کردم و همگی دور میز نشستیم
بعد از ناهار به مامان توی جمع کردن ظرف ها کمک کردم و در آخر برای تولد اجازه گرفتم
۱۳.۹k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.