part. ۲۵
یه دفعه دکتر گفت...
=البته..اگه استرس بهت وارد نشه و داروهات رو به موقع بخوری کارت به پیوند قلب کشیده نمیشه!
(یه ربع بعد)
از اتاق اومده بودن بیرون و تهیونگ رفته بود داروهای کوک رو بخره...
همینطور رو صندلی توی حیاط بیمارستان نشسته بود و منتظر تهیونگ بود تا بیاد...
-تهیونگگ...
وقتی داشت از خیابون رد میشد ماشین با سرعت بهش برخورد کرد و افتاد زمین...
با عجله رفت سمت تهیونگ..
-تهیونگ...تهیونگ نه لطفا...
سر خونیش رو گرفته بود تو دستاش و داشت التماسش میکرد تا بیدار شه ولی بیهوش شده بود...
(چند مین بعد)
تهیونگ تو اتاق عمل بود و جونگ کوک با دستای خونی پشت در اتاق عمل زانوهاش رو تو خودش جمع کرده بود و داشت ریز ریز اشک میریخت..
«تهیونگا..اگه تنهام بزاری هیچ وقت نمیبخشمت»
نگاهی به دستاش کرد...فکر میکرد همه چی تقصیر اونه..اگه اون قلبش درد نمیگرفت و الان اینجا نبودن صددرصد تهیونگ از خیابون رد نمیشد تا ماشین بهش بزنه...
نزدیک یک ساعت گذشت که در اتاق عمل باز شد...
سریع از جاش بلند شد و رفت سمت دکتر...
-دکتر..چی شد؟!حالش خوبه نه؟!
نگاهی به کوک انداخت...
=حالش خوب میشه...نگران نباش...نباید به قلبت فشار بیاری...
تشکر کرد و تخت تهیونگ رو دید که دارن میارن...
سریع رفت پیش تخت...اون رو به یکی از اتاق های بیمارستان بردن و به جونگ کوک اطلاعات لازم رو دادن...
رفت و بغل تخت نشست و دستشو گذاشت رو دستای تهیونگ...
-تهیونگا...بیدار میشی دیگه نه؟!
جوابی نشنید...سعی میکرد خودش رو از هر نوع افکار تیره ای دور کنه که یهو صدای دستگاه رفت بالا...
خب دوستان بازم خمار نگهتون داشتم میدونم خیلی آدم بیشعوریم ولی باید باهام کنار بیاید 🚬☺️
برای ۳۰۰ تایی شدنمون هم ممنوننننن
=البته..اگه استرس بهت وارد نشه و داروهات رو به موقع بخوری کارت به پیوند قلب کشیده نمیشه!
(یه ربع بعد)
از اتاق اومده بودن بیرون و تهیونگ رفته بود داروهای کوک رو بخره...
همینطور رو صندلی توی حیاط بیمارستان نشسته بود و منتظر تهیونگ بود تا بیاد...
-تهیونگگ...
وقتی داشت از خیابون رد میشد ماشین با سرعت بهش برخورد کرد و افتاد زمین...
با عجله رفت سمت تهیونگ..
-تهیونگ...تهیونگ نه لطفا...
سر خونیش رو گرفته بود تو دستاش و داشت التماسش میکرد تا بیدار شه ولی بیهوش شده بود...
(چند مین بعد)
تهیونگ تو اتاق عمل بود و جونگ کوک با دستای خونی پشت در اتاق عمل زانوهاش رو تو خودش جمع کرده بود و داشت ریز ریز اشک میریخت..
«تهیونگا..اگه تنهام بزاری هیچ وقت نمیبخشمت»
نگاهی به دستاش کرد...فکر میکرد همه چی تقصیر اونه..اگه اون قلبش درد نمیگرفت و الان اینجا نبودن صددرصد تهیونگ از خیابون رد نمیشد تا ماشین بهش بزنه...
نزدیک یک ساعت گذشت که در اتاق عمل باز شد...
سریع از جاش بلند شد و رفت سمت دکتر...
-دکتر..چی شد؟!حالش خوبه نه؟!
نگاهی به کوک انداخت...
=حالش خوب میشه...نگران نباش...نباید به قلبت فشار بیاری...
تشکر کرد و تخت تهیونگ رو دید که دارن میارن...
سریع رفت پیش تخت...اون رو به یکی از اتاق های بیمارستان بردن و به جونگ کوک اطلاعات لازم رو دادن...
رفت و بغل تخت نشست و دستشو گذاشت رو دستای تهیونگ...
-تهیونگا...بیدار میشی دیگه نه؟!
جوابی نشنید...سعی میکرد خودش رو از هر نوع افکار تیره ای دور کنه که یهو صدای دستگاه رفت بالا...
خب دوستان بازم خمار نگهتون داشتم میدونم خیلی آدم بیشعوریم ولی باید باهام کنار بیاید 🚬☺️
برای ۳۰۰ تایی شدنمون هم ممنوننننن
۱۴.۷k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.