رمان لینگا پارت ۱
.
.
.
.
.
انیا
.
.
اسم من انیاست و ۱۵سالمه انیا بادم زمینی خیلی دوست دارهههه خوب داشتم میگفتم من قدرت ذهن خانی دارم و
بکی:انیا انیا پاشو هواست کجاست؟معلم صدات کرد که یکی از مسئله های ریاضی رو حل کنی
من:چ....چی.......من؟
بکی:اره.... زود باش الان معلم بهت نمره نمیده
انیا باقیافه ای وا رفته به سمت تخته حرکت کرد که از گوشه چشم دید دامیان با یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند بود داره نگاش میکنه اونم با یه لبخند مسخره برگشت طرف دامیان و سریع رفت مسئله رو حل کرد
انیا شانس اوردی که دیشب این مسئله رو کار کردی وگرنه جلوی دامیان رسما سوسک میشدی(منظورش همون مسخره شدنه)
تو همین لحضه زنگ خورد با بکی رفتیم سالن غذا خوری داشتم غذامو میخوردم که
بکی:هی... انیا
من: بله؟
بکی:نظرت راجبه دامیان چیه؟
یه دفعه نگاهم کشیده شد سمت دامیان تو همون حالت گفتم
من: خوب.....نظر خاصی ندارم پسر خوبیه
بکی:وای انیا تو چقدر بی ذوقی دامیان بهترین پسر دنیاس ولی من اصلا از مغرور بودنش خوشم نمیاد
من:اهوم
بعد از مدرسه رفتم خونه
.
.
دامیان
داشتم غذامو میخوردم که شنیدم بکی به انیا گفت نظرش راجب من چیه.
هه مطمئنم الان میگه که عاشقمه
انیا:خوب.....نظر خاصی ندارم پسر خوبیه
همینجور که داشتم میخوردم با جواب انیا شوکه شدم تاحالا دختری ندیدم که منو ببینه و عاشقم نشه ولی در عین حال خودمو کاملا خونسرد و مغرور نشون دادم جوری که انگار حرفاشونو نشنیدم
بعد از مدرسه با موتور رفتم خونه نمیدونم چرا دوست داشتم با بالا ترین سرعت ممکن برونم که اینکارو هم کردم و زنده به خونه رسیدم
مثل همیشه رفتم اتاقمو لباسامو با لباس راحتی هام عوض کردم که یه تیشرت سفید که وسطش به انگلیسی نوشته بودsolomoon( ماه تنها)بایه شلوار ابی پوشیدم و پرت شدم رو تخت
من:امروز روز خسته کننده ای بود
تو همین حال گوشیم زنگ خودم رفتم گوشی رو برداشتم که شماره ناشناس بود بیخیال جواب دادم انیا با بالا ترین سرعت ممکن داشت حرف میزد
انیا:وای بکی من اصلا حالم خوب نیست دل درد از یه طرف امشب هم مامان و بابام رفتن خونه دایم اصلا یه وضع میشه بیای خونمون خاهششششش
توشوک بودم این بشر چقدر تند حرف میزنه باحرفاش خیلی خودمو کنترل کردم که نزنم زیر خنده و با لحن معمولی جواب دادم
من:بهتر نیس قبل از اینکه تماس بگیری به شماره ها دقت کنی؟
دیدم جواب نمیده گفتم شاید مرده و گفتم
من:هوی کله صورتی زنده ای؟
بعد از چند ثانیه جواب داد
.
.
.
.
سلام بچه ها من تازه رمانمو شروع کردم بازم میگم این با فیک هایی که خوندین فرق داره و این یه رمانه 🎀
🌙با حمایت هات بهم انرژی بده🌙سعی میکنم همیشه پارتای طولانی بزارم
.
.
.
.
انیا
.
.
اسم من انیاست و ۱۵سالمه انیا بادم زمینی خیلی دوست دارهههه خوب داشتم میگفتم من قدرت ذهن خانی دارم و
بکی:انیا انیا پاشو هواست کجاست؟معلم صدات کرد که یکی از مسئله های ریاضی رو حل کنی
من:چ....چی.......من؟
بکی:اره.... زود باش الان معلم بهت نمره نمیده
انیا باقیافه ای وا رفته به سمت تخته حرکت کرد که از گوشه چشم دید دامیان با یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند بود داره نگاش میکنه اونم با یه لبخند مسخره برگشت طرف دامیان و سریع رفت مسئله رو حل کرد
انیا شانس اوردی که دیشب این مسئله رو کار کردی وگرنه جلوی دامیان رسما سوسک میشدی(منظورش همون مسخره شدنه)
تو همین لحضه زنگ خورد با بکی رفتیم سالن غذا خوری داشتم غذامو میخوردم که
بکی:هی... انیا
من: بله؟
بکی:نظرت راجبه دامیان چیه؟
یه دفعه نگاهم کشیده شد سمت دامیان تو همون حالت گفتم
من: خوب.....نظر خاصی ندارم پسر خوبیه
بکی:وای انیا تو چقدر بی ذوقی دامیان بهترین پسر دنیاس ولی من اصلا از مغرور بودنش خوشم نمیاد
من:اهوم
بعد از مدرسه رفتم خونه
.
.
دامیان
داشتم غذامو میخوردم که شنیدم بکی به انیا گفت نظرش راجب من چیه.
هه مطمئنم الان میگه که عاشقمه
انیا:خوب.....نظر خاصی ندارم پسر خوبیه
همینجور که داشتم میخوردم با جواب انیا شوکه شدم تاحالا دختری ندیدم که منو ببینه و عاشقم نشه ولی در عین حال خودمو کاملا خونسرد و مغرور نشون دادم جوری که انگار حرفاشونو نشنیدم
بعد از مدرسه با موتور رفتم خونه نمیدونم چرا دوست داشتم با بالا ترین سرعت ممکن برونم که اینکارو هم کردم و زنده به خونه رسیدم
مثل همیشه رفتم اتاقمو لباسامو با لباس راحتی هام عوض کردم که یه تیشرت سفید که وسطش به انگلیسی نوشته بودsolomoon( ماه تنها)بایه شلوار ابی پوشیدم و پرت شدم رو تخت
من:امروز روز خسته کننده ای بود
تو همین حال گوشیم زنگ خودم رفتم گوشی رو برداشتم که شماره ناشناس بود بیخیال جواب دادم انیا با بالا ترین سرعت ممکن داشت حرف میزد
انیا:وای بکی من اصلا حالم خوب نیست دل درد از یه طرف امشب هم مامان و بابام رفتن خونه دایم اصلا یه وضع میشه بیای خونمون خاهششششش
توشوک بودم این بشر چقدر تند حرف میزنه باحرفاش خیلی خودمو کنترل کردم که نزنم زیر خنده و با لحن معمولی جواب دادم
من:بهتر نیس قبل از اینکه تماس بگیری به شماره ها دقت کنی؟
دیدم جواب نمیده گفتم شاید مرده و گفتم
من:هوی کله صورتی زنده ای؟
بعد از چند ثانیه جواب داد
.
.
.
.
سلام بچه ها من تازه رمانمو شروع کردم بازم میگم این با فیک هایی که خوندین فرق داره و این یه رمانه 🎀
🌙با حمایت هات بهم انرژی بده🌙سعی میکنم همیشه پارتای طولانی بزارم
۶۵۳
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.