ان من دیگر p46
نفس عمیقی کشیدم تا ضربان های قلبم به ریتمی آرام برسه با قدم های آرام در حالی که سعی در پنهان کردن احساساتم داشتم وارد کلاس شدم .
روبه بچه ها با لبخند ملیحی و لحنی که نه بسیار بلند نه بسیار کم بود و هاله ی غرور داشت شروع به صحبت کردم
-سلام بچه ها ! من لوسی ون هلسینگ هستم. از اشنایی باهمتون خوشحالم و همون طور که میدونید ...ماگل هستم. امیدوارم بتونیم خیلی خوب باهم کنار بیایم. خب!خوشحال میشم خودتون رو معرفی کنید.
بچه ها دونه دونه خودشون رو معرفی کردن. واکنششون خیلی بهتر از چیزی بود که تصور میکردم. شاید بخاطر این بود که اسلیترینی توی کلاسم نبود. همه خودشون رو معرفی کردن تا رسید به اخرین نفر. پسری با موهای بلوند و چشمان یخی.
+دراکو مالفوی . اسلیترین!
سوم شخص
هری پوزخندی به دراکو زد.
هری-چیشده که پرنسس بابا بدون نوچه هاش اومده. واقعا چطور روت میشه پاتو بزاری اینجا؟
هرماینی-هری!
دراکو-خفه شو پاتر احمق!
رون-چیه هرماینی؟ تو طرف کی هستی؟ یادت نمیاد همیشه چجوری تحقیرمون میکرد اصن خود تو رو ...
هرماینی-میدونم ولی .... بعدا صحبت میکنیم.
لوسی-*سرفه مصلحتی* بچه ها!
هری-ببخشید پرفسور.
کلاس ماگل شناسی تمام شده بود. دراکو اخر از همه وسایلش را جمع کرد و خواست که از کلاس خارج شود.
هرماینی-مالفوی!
دراکو توجهی نکرد.
هرماینی-هی مالفوی با تو هستم!
دراکو-چیــــــــــــه دختره.....
خواست طبق عادت همیشگی اش او را گند زاده خطاب کند اما نتوانست. فقز در چشمان شکلاتی دخترک خیره شد. این هم یک کلمه لعنتی بود که پدرش به او یاد داده بود. پدر ! چه کلمه عجیب و بی معنایی ! نفس عمیقی کشید و با ارامشی بی سابقه گفت
دراکو- چیشده گرنجر؟
هرماینی هم به اندازه خود دراکو تعجب کرده بود.
هرماینی-اممم خب خواستم ازت معذرت خواهی کنم.
دراکو-بابت؟
هرماینی- رفتار هری و رون . اونا... اونا شخصیت جدیدت رو باور نکردن.
دراکو-شخصیت جدید؟ من هیچ تغییری نکردم.
هرماینی- تو خیلی وقته تغییر کردی . از همون وقتی که چوبدستی رو سمت هری پرت کردی تا ولدمورت رو شکست بده .
هرماینی چیزی نگفت و دراکو را با کوهی از احساسات جدید تنها گذاشت.
عمارت مالفوی
بلاتریکس بی صبرانه منتظر دوست قدیمی اش بود.
بلا-اِسمِرالدا! دوست قدیمی من .
زنی با چهره ای شیطانی به بلاتریکس لبخند زد. موهایش همچون بلاتریکس بلند و پرپشت بود با این تفاوت که سفید رنگ بود. لباسی بلند به تن داشت و بال های بزرگ و سیاه رنگش به او ابهت میداد. او اسمرالدا ، ملکه جادوگران خونین بود
اسمرالدا با قدم هایی استوار خود را به بلاتریکس رساند و اغوشش را برای او باز کرد.
اسمرالدا- خوشحالم میبینمت بلا! اوه راستی. پسر عمت خیلی خوش شانسه .
بلا-سیریوس؟
اسمرالدا-اوهوم! دو نفر برا نجاتش اومدن جنگل مرگ و اون اتش گرفته رو از بین بردن.
بلاتریکس بلند خندید . از ان خنده های وحشیانه که قبل از هر فاجعه مرگبار میکند.
بلا-اما خبر ندارن که اون فقط یکی از اتش گرفته ها بوده. هنوز مهمون های ناخونده زیادی هستن که قراره ملاقاتشون کنن.
اینبار اسمرالدا هم به او پیوست و هردو از نقشه های شیطانی خود خرسند بودند.
ناگهان صدای داد و بیداد لوسیوس کل عمارت را فرا گرفت.
لوسیوس-پسره احمـــــــــــــق!
بلا با سرعت به طبقه پایین می اید.
بلاتریکس- لوسیوس! چه خبر شده؟
لوسیوس-فکر میکردم ادم احمق تر از دامبلدور وجود نداره که هم علاقه شدیدی به ماگل ها داره هم یه استاد ماگل اورده به هاگوارتز.تا اینکه پسر ابله من کلاس ماگل شناسی برداشته . ابروی خاندان و اسلیترین رو برده. چجوری این ننگ رو تحمل کنم؟ با کمال وحاقت جواب هیچکدوم از نامه هام رو هم نمیده.
بلاتریکس از خشم لرزید . یقه لوسیوس رو چسبید و گفت:
بلا-میری با زبون خوش بهش میفهمونی وگرنه تضمینی نمیکنم بلایی سر پسرت نیاد!
لوسیوس رفت تا دوازدهمین نامه عربده کشش را برای دراکو بفرستد. سرش خیلی شلوغ بود و نمیتوانست شخصا سراغ دراکو برود. سازماندهی اطلاعات جدید، نظارت بر کار جادوگران خونین ،جلسه با خون اشام ها. همه اینها که جزی از نقشه های شیطانی دلفی برای تسلط بر دنیای جادوگری بود، وقت لوسیوس مالفوی را پر کرده بود.
.
.
.
عکس پارت اسمرالدا هست.
روبه بچه ها با لبخند ملیحی و لحنی که نه بسیار بلند نه بسیار کم بود و هاله ی غرور داشت شروع به صحبت کردم
-سلام بچه ها ! من لوسی ون هلسینگ هستم. از اشنایی باهمتون خوشحالم و همون طور که میدونید ...ماگل هستم. امیدوارم بتونیم خیلی خوب باهم کنار بیایم. خب!خوشحال میشم خودتون رو معرفی کنید.
بچه ها دونه دونه خودشون رو معرفی کردن. واکنششون خیلی بهتر از چیزی بود که تصور میکردم. شاید بخاطر این بود که اسلیترینی توی کلاسم نبود. همه خودشون رو معرفی کردن تا رسید به اخرین نفر. پسری با موهای بلوند و چشمان یخی.
+دراکو مالفوی . اسلیترین!
سوم شخص
هری پوزخندی به دراکو زد.
هری-چیشده که پرنسس بابا بدون نوچه هاش اومده. واقعا چطور روت میشه پاتو بزاری اینجا؟
هرماینی-هری!
دراکو-خفه شو پاتر احمق!
رون-چیه هرماینی؟ تو طرف کی هستی؟ یادت نمیاد همیشه چجوری تحقیرمون میکرد اصن خود تو رو ...
هرماینی-میدونم ولی .... بعدا صحبت میکنیم.
لوسی-*سرفه مصلحتی* بچه ها!
هری-ببخشید پرفسور.
کلاس ماگل شناسی تمام شده بود. دراکو اخر از همه وسایلش را جمع کرد و خواست که از کلاس خارج شود.
هرماینی-مالفوی!
دراکو توجهی نکرد.
هرماینی-هی مالفوی با تو هستم!
دراکو-چیــــــــــــه دختره.....
خواست طبق عادت همیشگی اش او را گند زاده خطاب کند اما نتوانست. فقز در چشمان شکلاتی دخترک خیره شد. این هم یک کلمه لعنتی بود که پدرش به او یاد داده بود. پدر ! چه کلمه عجیب و بی معنایی ! نفس عمیقی کشید و با ارامشی بی سابقه گفت
دراکو- چیشده گرنجر؟
هرماینی هم به اندازه خود دراکو تعجب کرده بود.
هرماینی-اممم خب خواستم ازت معذرت خواهی کنم.
دراکو-بابت؟
هرماینی- رفتار هری و رون . اونا... اونا شخصیت جدیدت رو باور نکردن.
دراکو-شخصیت جدید؟ من هیچ تغییری نکردم.
هرماینی- تو خیلی وقته تغییر کردی . از همون وقتی که چوبدستی رو سمت هری پرت کردی تا ولدمورت رو شکست بده .
هرماینی چیزی نگفت و دراکو را با کوهی از احساسات جدید تنها گذاشت.
عمارت مالفوی
بلاتریکس بی صبرانه منتظر دوست قدیمی اش بود.
بلا-اِسمِرالدا! دوست قدیمی من .
زنی با چهره ای شیطانی به بلاتریکس لبخند زد. موهایش همچون بلاتریکس بلند و پرپشت بود با این تفاوت که سفید رنگ بود. لباسی بلند به تن داشت و بال های بزرگ و سیاه رنگش به او ابهت میداد. او اسمرالدا ، ملکه جادوگران خونین بود
اسمرالدا با قدم هایی استوار خود را به بلاتریکس رساند و اغوشش را برای او باز کرد.
اسمرالدا- خوشحالم میبینمت بلا! اوه راستی. پسر عمت خیلی خوش شانسه .
بلا-سیریوس؟
اسمرالدا-اوهوم! دو نفر برا نجاتش اومدن جنگل مرگ و اون اتش گرفته رو از بین بردن.
بلاتریکس بلند خندید . از ان خنده های وحشیانه که قبل از هر فاجعه مرگبار میکند.
بلا-اما خبر ندارن که اون فقط یکی از اتش گرفته ها بوده. هنوز مهمون های ناخونده زیادی هستن که قراره ملاقاتشون کنن.
اینبار اسمرالدا هم به او پیوست و هردو از نقشه های شیطانی خود خرسند بودند.
ناگهان صدای داد و بیداد لوسیوس کل عمارت را فرا گرفت.
لوسیوس-پسره احمـــــــــــــق!
بلا با سرعت به طبقه پایین می اید.
بلاتریکس- لوسیوس! چه خبر شده؟
لوسیوس-فکر میکردم ادم احمق تر از دامبلدور وجود نداره که هم علاقه شدیدی به ماگل ها داره هم یه استاد ماگل اورده به هاگوارتز.تا اینکه پسر ابله من کلاس ماگل شناسی برداشته . ابروی خاندان و اسلیترین رو برده. چجوری این ننگ رو تحمل کنم؟ با کمال وحاقت جواب هیچکدوم از نامه هام رو هم نمیده.
بلاتریکس از خشم لرزید . یقه لوسیوس رو چسبید و گفت:
بلا-میری با زبون خوش بهش میفهمونی وگرنه تضمینی نمیکنم بلایی سر پسرت نیاد!
لوسیوس رفت تا دوازدهمین نامه عربده کشش را برای دراکو بفرستد. سرش خیلی شلوغ بود و نمیتوانست شخصا سراغ دراکو برود. سازماندهی اطلاعات جدید، نظارت بر کار جادوگران خونین ،جلسه با خون اشام ها. همه اینها که جزی از نقشه های شیطانی دلفی برای تسلط بر دنیای جادوگری بود، وقت لوسیوس مالفوی را پر کرده بود.
.
.
.
عکس پارت اسمرالدا هست.
۹.۶k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.