My king
Part 8
دستام از شدت استرس، زیر لباس، میلرزیدن...چونم رو با
انگشت شست و اشارش، گرفت و وادارم کرد تا تو چشامش
نگاه کنم
بعد از تماس چشمی کوتاهی، سرش رو خم کرد و لبام رو بین
لبای خودش گرفت و مشغول بوسیدن شد.
دست چپش رو پشت گردنم گذاشت و با خم کردن سرش،
دسترسی بیشتری برای خودش ایجاد کرد، با دست راستش هم
مشغول باز کردن بند هانبوکم شد..!
استرس و ترس باعث شده بود که نه تنها، همراهی از جانب
من نباشه، بلکه گریم هم بیوفته...با احساس شوری اشکام بین
بوسه، سرش رو عقب کشید و تو چشمام خیره شد...
یونگی: از هرکی میخوای بترس ولی حق نداری از من که همسر رسمی و قانونیت هستم بترسی...!
قطره اشک چکیده روی لپم رو با نوک انگشتش گرفت و
دوباره، شروع به بوسیدن کرد....اونشب، دخترونگیم رو به
کسی باختم که همه و حتی خودم، ازش میرتسیم ولی....
همسر قانونیمه....
با وجود اینکه یونا همسر اول پادشاه بود باهم رابطه جنسی نداشتن ولی من....
⚜روز بعد⚜
از شدت دل درد و کمر درد، چشمام رو باز کردم...کمی طول
کشید تا یادم بیاد که دیشب، چه اتفاق شومی افتاده...!
به سختی، روی تشک نشستم و با صدای خفه ای، بانو هان رو
صدا کردم.
به محض ورودش به اتاق و دیدن حال و روزم، خودش رو بهم
رسوند و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد..
بانو هان :حالتون خوبه بانو؟؟
شنیدن همین جمله کافی بود تا یاد بدبختیام بیوفتم و تو
بغلش، زار بزنم....اگه برادرم اینجا بود، شاید اوضاعم این
نبود...اگه بود....
بانو هان :گریه نکن عزیزم..گریه نکن دختر قشنگم...همه چی
درست میشه..مطمئن باش...
ا/ت: دارم...میمیرم..از...درد...
بانو هان: اشکال نداره..اینا همش طبیعیه...حمام رو برات
آماده کردم...آب گرم، دردت رو سبک تر میکنه...
ا/ت :اگه...اوپا..اینجا بود....نمیزاشت...انقدر زجر بکشم...
بانو هان: میدونم عزیزم..میدونم دخترم...باید صبرت رو بالا
ببری...گذر زمان، همه چیزو حل میکنه...بزار کمکت کنم تا
حمام بری...لیا؟؟...بیا کمک کن بانو رو بلند کنیم...
در اتاق باز شد و لیا، بانوی دربار تحت خدمتم، وارد اتاق شد
و به کمک بانو هان، از دو طرف، بلندم کردن و به سمت حمام
بردنم.....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت فراموش نشه♡︎
دستام از شدت استرس، زیر لباس، میلرزیدن...چونم رو با
انگشت شست و اشارش، گرفت و وادارم کرد تا تو چشامش
نگاه کنم
بعد از تماس چشمی کوتاهی، سرش رو خم کرد و لبام رو بین
لبای خودش گرفت و مشغول بوسیدن شد.
دست چپش رو پشت گردنم گذاشت و با خم کردن سرش،
دسترسی بیشتری برای خودش ایجاد کرد، با دست راستش هم
مشغول باز کردن بند هانبوکم شد..!
استرس و ترس باعث شده بود که نه تنها، همراهی از جانب
من نباشه، بلکه گریم هم بیوفته...با احساس شوری اشکام بین
بوسه، سرش رو عقب کشید و تو چشمام خیره شد...
یونگی: از هرکی میخوای بترس ولی حق نداری از من که همسر رسمی و قانونیت هستم بترسی...!
قطره اشک چکیده روی لپم رو با نوک انگشتش گرفت و
دوباره، شروع به بوسیدن کرد....اونشب، دخترونگیم رو به
کسی باختم که همه و حتی خودم، ازش میرتسیم ولی....
همسر قانونیمه....
با وجود اینکه یونا همسر اول پادشاه بود باهم رابطه جنسی نداشتن ولی من....
⚜روز بعد⚜
از شدت دل درد و کمر درد، چشمام رو باز کردم...کمی طول
کشید تا یادم بیاد که دیشب، چه اتفاق شومی افتاده...!
به سختی، روی تشک نشستم و با صدای خفه ای، بانو هان رو
صدا کردم.
به محض ورودش به اتاق و دیدن حال و روزم، خودش رو بهم
رسوند و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد..
بانو هان :حالتون خوبه بانو؟؟
شنیدن همین جمله کافی بود تا یاد بدبختیام بیوفتم و تو
بغلش، زار بزنم....اگه برادرم اینجا بود، شاید اوضاعم این
نبود...اگه بود....
بانو هان :گریه نکن عزیزم..گریه نکن دختر قشنگم...همه چی
درست میشه..مطمئن باش...
ا/ت: دارم...میمیرم..از...درد...
بانو هان: اشکال نداره..اینا همش طبیعیه...حمام رو برات
آماده کردم...آب گرم، دردت رو سبک تر میکنه...
ا/ت :اگه...اوپا..اینجا بود....نمیزاشت...انقدر زجر بکشم...
بانو هان: میدونم عزیزم..میدونم دخترم...باید صبرت رو بالا
ببری...گذر زمان، همه چیزو حل میکنه...بزار کمکت کنم تا
حمام بری...لیا؟؟...بیا کمک کن بانو رو بلند کنیم...
در اتاق باز شد و لیا، بانوی دربار تحت خدمتم، وارد اتاق شد
و به کمک بانو هان، از دو طرف، بلندم کردن و به سمت حمام
بردنم.....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت فراموش نشه♡︎
۵۰.۱k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.