عشق ترسناک
part ²
جئون: خب دخترم رشتهات چیه؟
ات: روانشناسی
جئون: خیلی خوبه اونوقت بلدی هم مثلا مطب روانشناسی بزنی؟
ات: خب خیلی بلد نیستم هنوز باید ادامه بدم تا ماهر بشم
*نگاهی که اون پسر کردم درست روبروی هم نشسته بودیم که دیدم داره با پوزخند منو نگاه میکنه
سریع نگاهمو از گرفتم و به آقای جئون نگاه کردم*
جئون: آقای کیم به نظرتون عروسی رو کی بگیریم؟
بات: نمیدونم.....ولی از اونجایی که این دوتا جوون هنوز باهم آشنایی کامل ندارن به نظرم بهتره یکم صبر کنیم
جئون: نظر شما چیه خانم کیم؟
مات: خوب راستش نظر منم همینه....ات و جونگکوک باید یه مدتی رو پیش هم باشن تا بتونن همو بشناسن بعد ازدواج کنن
جئون: پس یه مدت صبر میکنم بعد شما دوتا رو باهم عقد میکنیم
*بعد این حرف آقای جئون نگاه های سنگین پسره رو روی خودم حس کردم....اهههه....این پسره خیلی ترسناکه....حالا هم گه باید باهاش ازدواج کنم ولی من ازش میترسم ای خدااااا*
مات:جونگکوک....دوست داری کمی توی باغ با ات صحبت کنی؟.....یا اگر هم دوست ندار.......
^که جونگکوک وسط حرف مامانم پرید و گفت^
کوک: البته خانم کیم
*منم از صندلیم بلند شدم و باهم رفتیم توی باغ*
کوک: یه لحظه صبر کن من کتم رو دربیارم
*جونگکوک کتش رو درآورد و گذاشت روی صندلی توی باغ و آستین لباسش رو بالا زد که دیدم یکی از دستهاش تتو داره.....محو تتو هاش شده بود که*
کوک: چیزی شده؟
ات: تتو هات.....خیلی قشنگن
کوک: ممنون
*این پسره اصلا احساس نداره؟....فقط یه ممنون خالی ن لبخندی ن چیزی....از اونموقع تا حالا هم که ساکت و آروم نشسته فقط در حد سه سلام و احوالپرسی حرف زده*
ات: تو همیشه انقدر ساکتی؟
در حالی که به آسمون نگاه میکرد گفت:
کوک: بستگی به شرایط داره
چند دقیقه ای سکوت بینتون بود که تو سکوت رو شکستی
ات: چند سالته؟
کوک: ۲۶
ات: من ۲۲ سالمه
کوک: میدونم....عموم همه چیو بهم گفت
ات: جالبه...دارم با پسری ازدواج میکنم که همه چیو راجب من میدونه ولی من هیچی رو راجب اون نمیدونم
کوک:......
ات:.......
کوک:.....
ات راستی پدر و مادرت کجان؟ چرا به عموت اومدی؟
کوک: پدر مادر وقتی من کوچیک بودم از دنیا رفتند
ات: م.. من متاسفم
کوک: اشکالی نداره
*بازم بینتون سکوت برقرار شد که ایندفعه کوک سکوت رو شکست*
کوک: تو از من میترسی؟
ات: چ..چرا باید بتزسم؟ من اصلا از تو نمیترسم
کوک: باشه خانوم کوچولو
ات: یااا به من نگو خانوم کوچولو...(حرصی)
کوک: خوب کوچولویی دیگه
ات: شاید تو خیلی بزرگی
کوک: ولی روی کوچولو بودن تو تاثیر نداره
ات: *چشم غره ای میره*
بازم سکوت بینتون برقرار شد یه یکدفعه......؟
اسلاید دوم.....لباس ات
لایک و کامنت فراموش نشه💜
#فیک #فیکشن #فیک_بی_تی_اس #فیک_تهیونگ #فیک_جونگ_کوک #فیک_جیمین #سناریو #سناریو_بی_تی_اس #سناریودرخواستی #وانشات #تکپارتی
جئون: خب دخترم رشتهات چیه؟
ات: روانشناسی
جئون: خیلی خوبه اونوقت بلدی هم مثلا مطب روانشناسی بزنی؟
ات: خب خیلی بلد نیستم هنوز باید ادامه بدم تا ماهر بشم
*نگاهی که اون پسر کردم درست روبروی هم نشسته بودیم که دیدم داره با پوزخند منو نگاه میکنه
سریع نگاهمو از گرفتم و به آقای جئون نگاه کردم*
جئون: آقای کیم به نظرتون عروسی رو کی بگیریم؟
بات: نمیدونم.....ولی از اونجایی که این دوتا جوون هنوز باهم آشنایی کامل ندارن به نظرم بهتره یکم صبر کنیم
جئون: نظر شما چیه خانم کیم؟
مات: خوب راستش نظر منم همینه....ات و جونگکوک باید یه مدتی رو پیش هم باشن تا بتونن همو بشناسن بعد ازدواج کنن
جئون: پس یه مدت صبر میکنم بعد شما دوتا رو باهم عقد میکنیم
*بعد این حرف آقای جئون نگاه های سنگین پسره رو روی خودم حس کردم....اهههه....این پسره خیلی ترسناکه....حالا هم گه باید باهاش ازدواج کنم ولی من ازش میترسم ای خدااااا*
مات:جونگکوک....دوست داری کمی توی باغ با ات صحبت کنی؟.....یا اگر هم دوست ندار.......
^که جونگکوک وسط حرف مامانم پرید و گفت^
کوک: البته خانم کیم
*منم از صندلیم بلند شدم و باهم رفتیم توی باغ*
کوک: یه لحظه صبر کن من کتم رو دربیارم
*جونگکوک کتش رو درآورد و گذاشت روی صندلی توی باغ و آستین لباسش رو بالا زد که دیدم یکی از دستهاش تتو داره.....محو تتو هاش شده بود که*
کوک: چیزی شده؟
ات: تتو هات.....خیلی قشنگن
کوک: ممنون
*این پسره اصلا احساس نداره؟....فقط یه ممنون خالی ن لبخندی ن چیزی....از اونموقع تا حالا هم که ساکت و آروم نشسته فقط در حد سه سلام و احوالپرسی حرف زده*
ات: تو همیشه انقدر ساکتی؟
در حالی که به آسمون نگاه میکرد گفت:
کوک: بستگی به شرایط داره
چند دقیقه ای سکوت بینتون بود که تو سکوت رو شکستی
ات: چند سالته؟
کوک: ۲۶
ات: من ۲۲ سالمه
کوک: میدونم....عموم همه چیو بهم گفت
ات: جالبه...دارم با پسری ازدواج میکنم که همه چیو راجب من میدونه ولی من هیچی رو راجب اون نمیدونم
کوک:......
ات:.......
کوک:.....
ات راستی پدر و مادرت کجان؟ چرا به عموت اومدی؟
کوک: پدر مادر وقتی من کوچیک بودم از دنیا رفتند
ات: م.. من متاسفم
کوک: اشکالی نداره
*بازم بینتون سکوت برقرار شد که ایندفعه کوک سکوت رو شکست*
کوک: تو از من میترسی؟
ات: چ..چرا باید بتزسم؟ من اصلا از تو نمیترسم
کوک: باشه خانوم کوچولو
ات: یااا به من نگو خانوم کوچولو...(حرصی)
کوک: خوب کوچولویی دیگه
ات: شاید تو خیلی بزرگی
کوک: ولی روی کوچولو بودن تو تاثیر نداره
ات: *چشم غره ای میره*
بازم سکوت بینتون برقرار شد یه یکدفعه......؟
اسلاید دوم.....لباس ات
لایک و کامنت فراموش نشه💜
#فیک #فیکشن #فیک_بی_تی_اس #فیک_تهیونگ #فیک_جونگ_کوک #فیک_جیمین #سناریو #سناریو_بی_تی_اس #سناریودرخواستی #وانشات #تکپارتی
۲۳.۰k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.