پرنس بی احساس
part:10
از زبان ا/ت
اون لحظه حتی نمیتونستم تشکر کنم ..از اینکه جونم رو نجات داد از اینکه به موقع رسید
اما دهنم بسته شده بودو باز هم نمیشد
وقتی پرنس جونگ کوک بغلم کرد ناخودآگاه گرمای بغلش به بدنم منتقل شد
انقدری آرامش بخش بود که دلم میخواست سرمو بزارم روی شونه هاشو و بخوابم اما این رفتار دور از ادب بود
آروم دهن باز کردم و گفتم: ببخشید سرورم
لبخندی زد و سرمو نوازش کرد و گفت: تو چرا معذرت خواهی می کنی؟
چشمم به مایا خورد که نگران بالا سرم ایستاده بود و گفتم: نباید...پرنسس ...رو تنها می گذاشتم
مایا هم مثل پرنس روی زانوش نشست و گفت: من خودم دیدم که اون دستتو کشید...پس نیازی نیست بترسی من بهت اعتماد دارم ا/ت
میون همه ی اینا یه لحظه دلم برای بغل گرم مامانم تنگ شد
دوباره زدم زیر گریه اما این بار کمتر بود...
پرنس و پرنسس هردوشون تعجب کردن و هم زمان گفتن: ا/ت چیشد؟
نمیدونستم چیکار می کنم فقط دستامو به سمت مایا باز کردم و با گریه گفتم: اونی میای بغلم؟
از زبان جونگ کوک
هر دوتامون به با نمک بودنش خندمون گرفت مثل یه بچه کوچولو شده بود مایا بغلش کرد و شروع کرد به نوازش کردن موهاش
خندیدم و گفتم: هنوز یک هفته گذشته باهم خواهر شدید
مایا چشمکی زد و گفت: ماییم دیگه
از اون چشمکش معلومه بعدا راجبش حرف داره
گفتم:بیاید بریم تا کسی ندیده مارو و دورمون جمع نشدن
(پرش زمانی ۲ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
چشمامو باز کردم توی تخت نرمم بودم...عمیق خوابیده بودم اما خیلی لذت بخش بود
رفتم پیش پرنسس که کارامو انجام بدم
بعد از کلی حرف زدن و کمک کردن مایا گفت: ا/ت اون مرد کی بود؟
یادم افتاد چه اتفاقی دو ساعت پیش افتاده و گفتم: یه مردی که ازم پول میخواست
با تعجب گفت: پول؟ گدا بود؟
گفتم: نمیدونم ...اون کسی بود که کتاب هارو ساخته بود...
از زبان ا/ت
اون لحظه حتی نمیتونستم تشکر کنم ..از اینکه جونم رو نجات داد از اینکه به موقع رسید
اما دهنم بسته شده بودو باز هم نمیشد
وقتی پرنس جونگ کوک بغلم کرد ناخودآگاه گرمای بغلش به بدنم منتقل شد
انقدری آرامش بخش بود که دلم میخواست سرمو بزارم روی شونه هاشو و بخوابم اما این رفتار دور از ادب بود
آروم دهن باز کردم و گفتم: ببخشید سرورم
لبخندی زد و سرمو نوازش کرد و گفت: تو چرا معذرت خواهی می کنی؟
چشمم به مایا خورد که نگران بالا سرم ایستاده بود و گفتم: نباید...پرنسس ...رو تنها می گذاشتم
مایا هم مثل پرنس روی زانوش نشست و گفت: من خودم دیدم که اون دستتو کشید...پس نیازی نیست بترسی من بهت اعتماد دارم ا/ت
میون همه ی اینا یه لحظه دلم برای بغل گرم مامانم تنگ شد
دوباره زدم زیر گریه اما این بار کمتر بود...
پرنس و پرنسس هردوشون تعجب کردن و هم زمان گفتن: ا/ت چیشد؟
نمیدونستم چیکار می کنم فقط دستامو به سمت مایا باز کردم و با گریه گفتم: اونی میای بغلم؟
از زبان جونگ کوک
هر دوتامون به با نمک بودنش خندمون گرفت مثل یه بچه کوچولو شده بود مایا بغلش کرد و شروع کرد به نوازش کردن موهاش
خندیدم و گفتم: هنوز یک هفته گذشته باهم خواهر شدید
مایا چشمکی زد و گفت: ماییم دیگه
از اون چشمکش معلومه بعدا راجبش حرف داره
گفتم:بیاید بریم تا کسی ندیده مارو و دورمون جمع نشدن
(پرش زمانی ۲ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
چشمامو باز کردم توی تخت نرمم بودم...عمیق خوابیده بودم اما خیلی لذت بخش بود
رفتم پیش پرنسس که کارامو انجام بدم
بعد از کلی حرف زدن و کمک کردن مایا گفت: ا/ت اون مرد کی بود؟
یادم افتاد چه اتفاقی دو ساعت پیش افتاده و گفتم: یه مردی که ازم پول میخواست
با تعجب گفت: پول؟ گدا بود؟
گفتم: نمیدونم ...اون کسی بود که کتاب هارو ساخته بود...
۲۱.۸k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.