p56🩸
ویو جونگ کوک :
داشتم خودمو برای قرار ملاقات آماده میکردم ..... الان که فهمیدم لیا قصه ما همون یوری ساست یوری که سال ها باور داشتم زندست یه حس بهم میگه که قراره امروز روز خوب باشع .... اما یومی چی ....! اوووووف همش باید به فکر اون باشم .... رفتم روی مبل نشستم کفش هامو پوشیدم ....
( تق تق )
جونگ کوک : بیا ....
با باز شدن در به در نگاه کردم .....
جسیکا : تمومی ....
جونگ کوک : اواو ..... خانم رو باش .... زیادی بهت میاد ....
جسیکا : واقعا ...!
جونگ کوک : مگه میشه من یه لباسی ببینم و بگم قشنگ نیست ....
جسیکا : ها الان داری میگی که سلیقه خوبی داری ....
جونگ کوک : ایول .... زدی توی خال
جسیکا : یه چیزی بگم واقعا استایلت خیلی بهت میاد مخصوصا این مدل هاش ....
جونگ کوک : اخه مگه میشه بهم نیاد ....
جسیکا : خو باشه باشه فهمیدیم ....
گرم صحبت بودیم ...
بادیگارد : اقای جئون منتظرتونه ....
جونگ کوک : باشه الان میایم ...
جسیکا : بریم .... باباتو منتظر نزاریم ،....
دستمو کنار در دراز کردم ....
جونگ کوک : خانوم ها مقدم اند ....
جسیکا خندید....
جسیکا : خیلی ممنونم ....
رفتیم پایین ....
ویو مونبین :
چهرهش خیلی برام آشناست خیلی .... انگار یه عمر طولانی دیدمش .... یعنی واقعا دیدمش .... جین یعنی میتونه ....
جونگ کوک : پدر ...
مونبین : ها .... امادید ....
جونگ کوک : اره ما آماده ایم ....
مونبین : پس بریم که دیر نشه .... به سمت در عمارت رفتیم .... سوار ماشین شدیم ....
بعد نیم ساعت به بار رسیدم .....
ویو جونگ کوک :
در رو باز کردن داشتم دنبالشون میگشتم ...... شاید از ما زود تر رسیدند ... که چشمم به مو ها صاف مشکی یوری افتاد ..... چقدر بهش مو باز میومد.... روی لبم لبخندی افتاد .... داشتم بهش نگاه میکردم که کنارش یومی رو دیدم ... با یه لباس سفید نشسته بود داشت با جین حرف میزد .... ناخودآگاه لبخندم از روی لبم رفت .... یومی وسطشون نشته بود .... تام هم بود .... اصلا تقییر نکرده بود .....
مونبین : نیومدند .....
جونگ کوک : چرا ومدن اون ور نشستند .....
مونبین : بریم .....
ویو مونبین :
داشتم میرفتم سمتشون که چشم به تام افتاد ..... ماتم زد .. تام .... این تام خودمونه پس درست فک میکردم جین همونه .... و اون دو دختر کنارش حتمن باید یومی یوری سا باشند .....
جونگ کوک : پدر چرا وایسادید ....
مونبین : تو چیزی که میبینمو میبینی ....
جونگ کوک : اره .... تام جین .... یومی .... یوری سا ....
مونبین : پس ت میدونستی .....
جونگ کوک : منم تازه فهمیدم ..... بریم کنارشون .....
رفتیم سمتشون .....
مونبین : تام ...
تام به سمتم چرخید .... از جاش بلند شد .....
تام : داداش مونبین ....
بغلش کردم ....
مونبین ؛ خیلی وقته ندیدمت ....
ویو یوری سا :
داشتیم درمورد کار حرف میزدیم که یهوی ومد پیش تام .... وقتی نگاش کردم رو از تنم جدا شد .... عمو مونبین .... کنارش هم جونگ کوک بود .... یعنی این جونگ کوک همون جونگ کوک .... از جام بلند شدم .... مستقیم توی چشم های جونگ کوک نگاه کردم .....
بعد عمو تام رو بغل کرد ..... جین رفت سمت بغلش کرد ...... یومی هم رفت ولی من خوشکم زده بود ...... کل چشممو نفرت برداشته بود .....
مونبین : نمیایی یوری سا ....
پوزخندی زدم ....
یوری : به به عمو بعد 13 سال ....
جین : یوری مسخره بازی در نیار .....
یوری : این بنظر ت مسخرست ها .....
دوباره به عمو نگاه کردم ....
یوری : عمو چرا زمانی که بابام داشت جون میداد کنارش نبودی ها ..... چرا وقتی اون عمارت کوفتی بالای سرش میسوخت نبودی ......
مونبین : دخترم من ومدم ولی هیچکدومتون رو ندیدم .... منم اندازه ت ترسیدم .... منم اندازه ت داغون شدم ..... ( بغض) من یه عمر دنبال شما بودم امیدی داشتم برای اینکه شما هنوز هستید .....
یوری : الان چه فایده ها ... 13 سال از مرگ پدرم گذشته میفهمی ..... میفهمی که ما چی ها کشیدیم .... میدونی چه درد های رو تحمل کردیم ..... من فقط 8 سالم بود ..... بابام جلو چشم های من مرد ..... خواب به چشم نداشتم .... فقط امیدم این بود که شاید عمو ما رو پیدا کنه بیا پیشمون تا یکم آروم بشم .... دیگه الان دعوا چه فایده ای داره با حرف زدن من ت که اون بر نمیگرده .....
مونبین : چرا فک میکنی من مقصرم ها ..... اون داداش من بود تنها یادگاری از پدر و مادرم الان شما هم تنها یادگاری از اون هستید .... من واقعا معذرت میخام که کنارشون نبودم ....
ویو جین :
یوری سا واقعا خیلی عصبی بود هرچی از دهنش ومد گفت .... وقتی عمو اون حرف ها رو گفت اشکش ریخت بعد از اونجا رفت ...
جین : یوری .... کجا ......
نزاشت بقیه حرفشو بزنم رفت .....
داشتم خودمو برای قرار ملاقات آماده میکردم ..... الان که فهمیدم لیا قصه ما همون یوری ساست یوری که سال ها باور داشتم زندست یه حس بهم میگه که قراره امروز روز خوب باشع .... اما یومی چی ....! اوووووف همش باید به فکر اون باشم .... رفتم روی مبل نشستم کفش هامو پوشیدم ....
( تق تق )
جونگ کوک : بیا ....
با باز شدن در به در نگاه کردم .....
جسیکا : تمومی ....
جونگ کوک : اواو ..... خانم رو باش .... زیادی بهت میاد ....
جسیکا : واقعا ...!
جونگ کوک : مگه میشه من یه لباسی ببینم و بگم قشنگ نیست ....
جسیکا : ها الان داری میگی که سلیقه خوبی داری ....
جونگ کوک : ایول .... زدی توی خال
جسیکا : یه چیزی بگم واقعا استایلت خیلی بهت میاد مخصوصا این مدل هاش ....
جونگ کوک : اخه مگه میشه بهم نیاد ....
جسیکا : خو باشه باشه فهمیدیم ....
گرم صحبت بودیم ...
بادیگارد : اقای جئون منتظرتونه ....
جونگ کوک : باشه الان میایم ...
جسیکا : بریم .... باباتو منتظر نزاریم ،....
دستمو کنار در دراز کردم ....
جونگ کوک : خانوم ها مقدم اند ....
جسیکا خندید....
جسیکا : خیلی ممنونم ....
رفتیم پایین ....
ویو مونبین :
چهرهش خیلی برام آشناست خیلی .... انگار یه عمر طولانی دیدمش .... یعنی واقعا دیدمش .... جین یعنی میتونه ....
جونگ کوک : پدر ...
مونبین : ها .... امادید ....
جونگ کوک : اره ما آماده ایم ....
مونبین : پس بریم که دیر نشه .... به سمت در عمارت رفتیم .... سوار ماشین شدیم ....
بعد نیم ساعت به بار رسیدم .....
ویو جونگ کوک :
در رو باز کردن داشتم دنبالشون میگشتم ...... شاید از ما زود تر رسیدند ... که چشمم به مو ها صاف مشکی یوری افتاد ..... چقدر بهش مو باز میومد.... روی لبم لبخندی افتاد .... داشتم بهش نگاه میکردم که کنارش یومی رو دیدم ... با یه لباس سفید نشسته بود داشت با جین حرف میزد .... ناخودآگاه لبخندم از روی لبم رفت .... یومی وسطشون نشته بود .... تام هم بود .... اصلا تقییر نکرده بود .....
مونبین : نیومدند .....
جونگ کوک : چرا ومدن اون ور نشستند .....
مونبین : بریم .....
ویو مونبین :
داشتم میرفتم سمتشون که چشم به تام افتاد ..... ماتم زد .. تام .... این تام خودمونه پس درست فک میکردم جین همونه .... و اون دو دختر کنارش حتمن باید یومی یوری سا باشند .....
جونگ کوک : پدر چرا وایسادید ....
مونبین : تو چیزی که میبینمو میبینی ....
جونگ کوک : اره .... تام جین .... یومی .... یوری سا ....
مونبین : پس ت میدونستی .....
جونگ کوک : منم تازه فهمیدم ..... بریم کنارشون .....
رفتیم سمتشون .....
مونبین : تام ...
تام به سمتم چرخید .... از جاش بلند شد .....
تام : داداش مونبین ....
بغلش کردم ....
مونبین ؛ خیلی وقته ندیدمت ....
ویو یوری سا :
داشتیم درمورد کار حرف میزدیم که یهوی ومد پیش تام .... وقتی نگاش کردم رو از تنم جدا شد .... عمو مونبین .... کنارش هم جونگ کوک بود .... یعنی این جونگ کوک همون جونگ کوک .... از جام بلند شدم .... مستقیم توی چشم های جونگ کوک نگاه کردم .....
بعد عمو تام رو بغل کرد ..... جین رفت سمت بغلش کرد ...... یومی هم رفت ولی من خوشکم زده بود ...... کل چشممو نفرت برداشته بود .....
مونبین : نمیایی یوری سا ....
پوزخندی زدم ....
یوری : به به عمو بعد 13 سال ....
جین : یوری مسخره بازی در نیار .....
یوری : این بنظر ت مسخرست ها .....
دوباره به عمو نگاه کردم ....
یوری : عمو چرا زمانی که بابام داشت جون میداد کنارش نبودی ها ..... چرا وقتی اون عمارت کوفتی بالای سرش میسوخت نبودی ......
مونبین : دخترم من ومدم ولی هیچکدومتون رو ندیدم .... منم اندازه ت ترسیدم .... منم اندازه ت داغون شدم ..... ( بغض) من یه عمر دنبال شما بودم امیدی داشتم برای اینکه شما هنوز هستید .....
یوری : الان چه فایده ها ... 13 سال از مرگ پدرم گذشته میفهمی ..... میفهمی که ما چی ها کشیدیم .... میدونی چه درد های رو تحمل کردیم ..... من فقط 8 سالم بود ..... بابام جلو چشم های من مرد ..... خواب به چشم نداشتم .... فقط امیدم این بود که شاید عمو ما رو پیدا کنه بیا پیشمون تا یکم آروم بشم .... دیگه الان دعوا چه فایده ای داره با حرف زدن من ت که اون بر نمیگرده .....
مونبین : چرا فک میکنی من مقصرم ها ..... اون داداش من بود تنها یادگاری از پدر و مادرم الان شما هم تنها یادگاری از اون هستید .... من واقعا معذرت میخام که کنارشون نبودم ....
ویو جین :
یوری سا واقعا خیلی عصبی بود هرچی از دهنش ومد گفت .... وقتی عمو اون حرف ها رو گفت اشکش ریخت بعد از اونجا رفت ...
جین : یوری .... کجا ......
نزاشت بقیه حرفشو بزنم رفت .....
۵.۴k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.