روزی روزگاری عشق ... part 37 ... فصل 2
لونا : بابا بژلگ ... میشه این ملده لو اژ گونه پلت گونیم بیلون؟ ( پدر بزرگ ... میشه این مرده رو از خونه پرت کنیم بیرون؟ )
لی : نه
لونا : شلا ؟
لی : فردا میفهمی
لونا : باوشه
لی : حالا برو بوسش کن ... بغلش کن و بهش شب بخیر بگو
لونا : نمیگام من اژ این بدم می آد
لی : لونااااا
لونا: باش
از این که اون دونفر آنقدر از هم متنفر بودن تعجب کرده بود
تو فیلما دیده بود بچه ، خانواده هم که نگه فلانی پدرشه خود بچه باباشو پیدا کرده و باهم خیلی صمیمی بودن
درسته این چیزا مال فیلم هندیا بود ولی دلش میخواست اون طوری پیش بره ولی نمیرفت
کل عمارت در تاریکی فرو رفته و سکوت ترسناک همه جارو فرا گرفته بود
هنوزم فکرش درگیر دامادش بود اگه با این که لونا بفهمه اون پدرشه بازم باهم کنار نیان چی ؟
اگه نوه اش از مادرش و اون متنفر بشه چی ؟افکار منفی کل سرشو پر کرده بودن و نمیزاشتن بخوابه
از اون طرف دختر کوچولو داشت به مردی که داخل خونشون خوابیده بود فکر میکرد
و از ته دلش آرزو میکرد پدرش که تا به حال ندیده این طوری نباشه
هر چقدر فکر میکرد میدید که مادرش اونقدر ها هم احمق نیست که با همچین مردی ازدواج کنه
الان دیگه همه با فکر کردن به همه چیز خواب بودن
ساعت از نیمه شب گذشته بود که بازم تشنه اش شد
دلش نمیخواست با وجود اون مرد تو خونه از اتاقش بیرون بره
ولی زیادی تشنه اش بود
با پاهای کوچولوش اروم اروم پایین میرفت سعی داشت جوری قدم برداره که صدایی ایجاد نکنه
از این که از اون همه پله بدون صدا پایین اومده بود خوشحال بود
ولی بازم صدای اون مردو شنید
تهیونگ : این پایین چی کار داری ؟ *چشماش بسته اس
لونا : چطولی فهمیدی ؟
تهیونگ : به تو چه
...
لایک : ۱۸
کامنت: ۹
لی : نه
لونا : شلا ؟
لی : فردا میفهمی
لونا : باوشه
لی : حالا برو بوسش کن ... بغلش کن و بهش شب بخیر بگو
لونا : نمیگام من اژ این بدم می آد
لی : لونااااا
لونا: باش
از این که اون دونفر آنقدر از هم متنفر بودن تعجب کرده بود
تو فیلما دیده بود بچه ، خانواده هم که نگه فلانی پدرشه خود بچه باباشو پیدا کرده و باهم خیلی صمیمی بودن
درسته این چیزا مال فیلم هندیا بود ولی دلش میخواست اون طوری پیش بره ولی نمیرفت
کل عمارت در تاریکی فرو رفته و سکوت ترسناک همه جارو فرا گرفته بود
هنوزم فکرش درگیر دامادش بود اگه با این که لونا بفهمه اون پدرشه بازم باهم کنار نیان چی ؟
اگه نوه اش از مادرش و اون متنفر بشه چی ؟افکار منفی کل سرشو پر کرده بودن و نمیزاشتن بخوابه
از اون طرف دختر کوچولو داشت به مردی که داخل خونشون خوابیده بود فکر میکرد
و از ته دلش آرزو میکرد پدرش که تا به حال ندیده این طوری نباشه
هر چقدر فکر میکرد میدید که مادرش اونقدر ها هم احمق نیست که با همچین مردی ازدواج کنه
الان دیگه همه با فکر کردن به همه چیز خواب بودن
ساعت از نیمه شب گذشته بود که بازم تشنه اش شد
دلش نمیخواست با وجود اون مرد تو خونه از اتاقش بیرون بره
ولی زیادی تشنه اش بود
با پاهای کوچولوش اروم اروم پایین میرفت سعی داشت جوری قدم برداره که صدایی ایجاد نکنه
از این که از اون همه پله بدون صدا پایین اومده بود خوشحال بود
ولی بازم صدای اون مردو شنید
تهیونگ : این پایین چی کار داری ؟ *چشماش بسته اس
لونا : چطولی فهمیدی ؟
تهیونگ : به تو چه
...
لایک : ۱۸
کامنت: ۹
۶.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.