فیک جیمین :عاشقتم: پارت ۲۷
یک سال بعد:
همه فکر میکردند ا.ت مرده و خوشحال بودن ولی اون نمرده بود و یه نقشه خیلی خوبی داشت رزی پول های جیمینی رو بالا میکشید و جیمینی هم از هیچی خبر نداشت ناراحت بود چون ا.ت دیگه نبود ولی بازم خودشو قوی نشون میداد کوک و ته همه چیو به همه گفته بودن البته قضیه خواهر برادر بودنشون رو درسته فامیلی هاشون یکی نیست و کوک و ته هم برادر ناتنی هستن ا.ت خواهر تهیونگ است الان ا.ت تو یه شهر دیگه پیشه خوانواده اشه و مافیایی رو گذاشته کنار و یه زندگیه آرومی داره فقط ۱ ماه، ۱ ماه
وقت داره که برگرده کره و نقشش رو عملی کنه و نقشه رزی رو نابود کنه اون فقط خوشحالیه جیمین رو
میخواد چیز دیگه ای نمیخواست.....
۱ ماه بعد:
امروز باید میرفت کره میدونست که رزی امروز با پول های جیمینی فرار میکرد ساکش رو برداش رفت فرودگاه سوار هواپیما شد و رسید کره تو کل راه فقط نقشه میچید از هواپیما آمد بیرون و رفت سمت خونه کوک و به کوک گفته بود که امروز برمیگرده شب باید میرفت خونه جیمین رسید رفت تو با دیدن کوک و ته خر ذوق شد زود بغلشون کرد
کوک:دلم برات تنگ شده بود عشقم
ته:منم دلم برات تنگ شده بود خوشگلم
ا.ت ولی من بیشتر
کوک:بیا بریم تو
ا.ت:باشه
ته :خوبببببب
کوک:خوبببببب
ا.ت:خوب که خوب
ته:امروز نقشت رو عملی میکنی اره
ا.ت:اوممم اره ساعت ۶ باید بریم اونجا
کوک:شیشششششششش ساعت ۵ نیمههههههههههههههه
ا.ت:چیییییییییییییییی(مثل چی از جاش پرید رفت بالا )
از زبان ا.ت :
رفتم بالا یه میکاپ خوشگل هم کردم و یه لباس خوشگل هم پوشیدم امدم پایین یکم آب خوردم رفتم پیش داداش کوک و داداش ته
ا.ت:من امدممممممم
کوک:اوکی بریم
ا.ت:آره ببین استرس گرفتم
ته:آروم باش و تمرکز کن باشه
ا.ت:باشه
رفتیم سوار ماشین شدیم رسیدیم از ماشین پیاده شدیم همه بادیگارد ها و کار کنان به من نگاه میکردن سعی میکردم سرد به نظر بیام دیدم اوسکار داره با ذوق میاد سمتم یه لبخند دو لبم نشست پریدم بغلش اونو مثل داداش میدونستم خیلی مهربون بود ازش جدا شدم و سوالی بهم نگاه کرد که گفتم.
ا.ت:بعدا میگم.....
سرشو تکون داد رفتین تو که دیدم رزی جیغ زد فرار کرد پشت جیمین قائم شد جیمین شوکه شده بود با تنفر به رزی نگاه میکرد که به پسر بچه آمد گفت:
(پسر جیمین رو با این نشون میدم پ.ج)
پ.ج:بابا این خوانم کیه ؟
جیمین:پسرم تو برو اتاقت بعدا میگم هیچی نمیگفتم رفتم آشپز خونه که اجوما رو دیدم آمد بغلم کرد منم بغلش کردم ازش جدا شدم رفتم برا خودم قهوه ریختم امدم نشستم رو مبل داشتم میخوردم که رزی گفت با....
پایان پارت ۲۷
همه فکر میکردند ا.ت مرده و خوشحال بودن ولی اون نمرده بود و یه نقشه خیلی خوبی داشت رزی پول های جیمینی رو بالا میکشید و جیمینی هم از هیچی خبر نداشت ناراحت بود چون ا.ت دیگه نبود ولی بازم خودشو قوی نشون میداد کوک و ته همه چیو به همه گفته بودن البته قضیه خواهر برادر بودنشون رو درسته فامیلی هاشون یکی نیست و کوک و ته هم برادر ناتنی هستن ا.ت خواهر تهیونگ است الان ا.ت تو یه شهر دیگه پیشه خوانواده اشه و مافیایی رو گذاشته کنار و یه زندگیه آرومی داره فقط ۱ ماه، ۱ ماه
وقت داره که برگرده کره و نقشش رو عملی کنه و نقشه رزی رو نابود کنه اون فقط خوشحالیه جیمین رو
میخواد چیز دیگه ای نمیخواست.....
۱ ماه بعد:
امروز باید میرفت کره میدونست که رزی امروز با پول های جیمینی فرار میکرد ساکش رو برداش رفت فرودگاه سوار هواپیما شد و رسید کره تو کل راه فقط نقشه میچید از هواپیما آمد بیرون و رفت سمت خونه کوک و به کوک گفته بود که امروز برمیگرده شب باید میرفت خونه جیمین رسید رفت تو با دیدن کوک و ته خر ذوق شد زود بغلشون کرد
کوک:دلم برات تنگ شده بود عشقم
ته:منم دلم برات تنگ شده بود خوشگلم
ا.ت ولی من بیشتر
کوک:بیا بریم تو
ا.ت:باشه
ته :خوبببببب
کوک:خوبببببب
ا.ت:خوب که خوب
ته:امروز نقشت رو عملی میکنی اره
ا.ت:اوممم اره ساعت ۶ باید بریم اونجا
کوک:شیشششششششش ساعت ۵ نیمههههههههههههههه
ا.ت:چیییییییییییییییی(مثل چی از جاش پرید رفت بالا )
از زبان ا.ت :
رفتم بالا یه میکاپ خوشگل هم کردم و یه لباس خوشگل هم پوشیدم امدم پایین یکم آب خوردم رفتم پیش داداش کوک و داداش ته
ا.ت:من امدممممممم
کوک:اوکی بریم
ا.ت:آره ببین استرس گرفتم
ته:آروم باش و تمرکز کن باشه
ا.ت:باشه
رفتیم سوار ماشین شدیم رسیدیم از ماشین پیاده شدیم همه بادیگارد ها و کار کنان به من نگاه میکردن سعی میکردم سرد به نظر بیام دیدم اوسکار داره با ذوق میاد سمتم یه لبخند دو لبم نشست پریدم بغلش اونو مثل داداش میدونستم خیلی مهربون بود ازش جدا شدم و سوالی بهم نگاه کرد که گفتم.
ا.ت:بعدا میگم.....
سرشو تکون داد رفتین تو که دیدم رزی جیغ زد فرار کرد پشت جیمین قائم شد جیمین شوکه شده بود با تنفر به رزی نگاه میکرد که به پسر بچه آمد گفت:
(پسر جیمین رو با این نشون میدم پ.ج)
پ.ج:بابا این خوانم کیه ؟
جیمین:پسرم تو برو اتاقت بعدا میگم هیچی نمیگفتم رفتم آشپز خونه که اجوما رو دیدم آمد بغلم کرد منم بغلش کردم ازش جدا شدم رفتم برا خودم قهوه ریختم امدم نشستم رو مبل داشتم میخوردم که رزی گفت با....
پایان پارت ۲۷
۳.۰k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.