part7
#part7
-کی مرخص میشه؟
÷سِرُمِش تموم شه میتونین ببرینش
*ببین جونگ کوک دخترمو بهت میسپارم اگه یه بار دیگه به خاطر حرفای تو بیاد بیمارستان..
-مگه من گفتم میخوام با دخترت ازدواج کنم؟
▪اه بسه دیگه مهم اینه که الان حال ا.ت خوبه
-مامانم کی میاد؟
▪احتمالا الان تو هواپیما هستن..
"1ساعت بعد"
-1ساعت گذشته بود و سرم ا.ت تموم شده بود نمیدونم چرا دلم یه لحظه براش سوخت
با کمک باباش تا ماشین اومد و سوار شد بعد باباش رف که با پدر من بیاد کم کم به سمت عمارت حرکت کردیم..
بعد نیم ساعت رسیدیم عمارت که دیدم مامانم با خانم پارک‹مامی ا.ت› اومدن بیرون که ا.ت دویید بغل مامانش انگار نه انگار چند ساعت پیش داشت میمیرد..
باهم رفتیم داخل که که خانواده هامون در مورد مراسم فردا شروع کردن به حرف زدن.
سرم تو گوشی بود داشتم با هایون چت میکردم که پدرم صدام کرد
▪جونگ کوک پسرم بلند شو ا.ت رو ببر اتاقش خوابش برده
-چرا من...هوفف باشه
با هایون خدافزی کردم و گوشی رو گذاشتم کنار رفتم ا.ت رو بغل کردم و بردم اتاقش خیلی سبک بود
اروم گذاشتمش رو تخت جوری که بیدار نشه پتو رو هم روش کشیدم..
از هایون خوشگل تر و بهتر بود ولی من هیچوقت اون روزی رو که...اه ولش...
چراغ اتاق رو خاموش کردم و از اتاق اومدم بیرون
چون خودمم خسته بودم و باید فردا زود بیدار میشدم رفتم بخوابم..
‹صب›
ا.ت؛
با صدای یکی که هی پشت سره هم اسمم رو صدا میکرد بلند شدم..
$خانم بلند شین
+بله..چیه
$بلند شین امروز کلی کار داریم امروز مراسم عروسیتونه
+عروسی؟..هه باشه تو برو منم الان میام
$چشم
+درم ببند
از تخت اومدم پایین و رفتم دستشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم یه لباس خوب پوشیدم و موهامو از بالا بستم و رفتم پایین که دیدم همه در حال خوردن صبونه هستن رفتم کنارشون و سلام دادم..
خواستم بشینم که دیدم رو همه صندلی ها یه نفر نشسته و فقط صندلی کنار جونگ کوک خالیه از رو ناچاری رفتم کنار جونگ کوک نشستم که یه پوزخند بهم زد..
-کی مرخص میشه؟
÷سِرُمِش تموم شه میتونین ببرینش
*ببین جونگ کوک دخترمو بهت میسپارم اگه یه بار دیگه به خاطر حرفای تو بیاد بیمارستان..
-مگه من گفتم میخوام با دخترت ازدواج کنم؟
▪اه بسه دیگه مهم اینه که الان حال ا.ت خوبه
-مامانم کی میاد؟
▪احتمالا الان تو هواپیما هستن..
"1ساعت بعد"
-1ساعت گذشته بود و سرم ا.ت تموم شده بود نمیدونم چرا دلم یه لحظه براش سوخت
با کمک باباش تا ماشین اومد و سوار شد بعد باباش رف که با پدر من بیاد کم کم به سمت عمارت حرکت کردیم..
بعد نیم ساعت رسیدیم عمارت که دیدم مامانم با خانم پارک‹مامی ا.ت› اومدن بیرون که ا.ت دویید بغل مامانش انگار نه انگار چند ساعت پیش داشت میمیرد..
باهم رفتیم داخل که که خانواده هامون در مورد مراسم فردا شروع کردن به حرف زدن.
سرم تو گوشی بود داشتم با هایون چت میکردم که پدرم صدام کرد
▪جونگ کوک پسرم بلند شو ا.ت رو ببر اتاقش خوابش برده
-چرا من...هوفف باشه
با هایون خدافزی کردم و گوشی رو گذاشتم کنار رفتم ا.ت رو بغل کردم و بردم اتاقش خیلی سبک بود
اروم گذاشتمش رو تخت جوری که بیدار نشه پتو رو هم روش کشیدم..
از هایون خوشگل تر و بهتر بود ولی من هیچوقت اون روزی رو که...اه ولش...
چراغ اتاق رو خاموش کردم و از اتاق اومدم بیرون
چون خودمم خسته بودم و باید فردا زود بیدار میشدم رفتم بخوابم..
‹صب›
ا.ت؛
با صدای یکی که هی پشت سره هم اسمم رو صدا میکرد بلند شدم..
$خانم بلند شین
+بله..چیه
$بلند شین امروز کلی کار داریم امروز مراسم عروسیتونه
+عروسی؟..هه باشه تو برو منم الان میام
$چشم
+درم ببند
از تخت اومدم پایین و رفتم دستشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم یه لباس خوب پوشیدم و موهامو از بالا بستم و رفتم پایین که دیدم همه در حال خوردن صبونه هستن رفتم کنارشون و سلام دادم..
خواستم بشینم که دیدم رو همه صندلی ها یه نفر نشسته و فقط صندلی کنار جونگ کوک خالیه از رو ناچاری رفتم کنار جونگ کوک نشستم که یه پوزخند بهم زد..
۲۲.۹k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.